پاسخی به اتهام تصوف و صوفی گری به تشیع و علمای شیعه

soofi

 

چندی پیش یکی از روحانیون فلسفی و صوفی مشرب حوزه علمیه مشهد طی سخنانی در یکی از مدارس علمیه اصفهان حکم به تساوی تشیع با تصوف داده و علمای بزرگ شیعه را صوفی و پیرو جریان انحرافی صوفیه قلمداد کرده بود. تحریریه سمات با نقل فرازهای اصلی سخنان سخنران مزبور در داخل گیومه، به نقد و بررسی و پاسخ به آنها پرداخته است تا سره از ناسره مشخص شده و از ذهن کسانی که احتمالا این سخنرانی را گوش داده اند، شبهه زدایی شود.

«بحثی که ما به دنبالش هستیم بحث حکمت و عرفان از منظر علمای شیعه است. … مسلما دیدگاه علمای شیعه به عنوان یکی از ابزارهای کشف نظر مکتب تشیع قابل اعتماد است. گرچه ما معتقد به حجیت اجماع نیستیم و نمی خواهیم بگوییم که اگر علمای شیعه دیدگاهی داشتند الزاماً باید پذیرفته شود، ولی به عنوان یکی از ابزارها و عواملی که می تواند تا حدود بسیار زیادی رأی شریعت را به ما نشان دهد، مسلماً قابل اعتماد است.»

گرچه اتفاق نظر کامل و از هر جهت بین علما ممکن نیست اما اگر کسی با عقایدی که در طول تاریح تشیع به عنوان عقاید عموم شیعه و ضروریات اسلام شناخته شده است مخالفت کند قطعا باید در عقاید خود تجدید نظر کند، لذا لازم است در این جا دانسته شود که عقیده به یکی بودن خالق و مخلوق، و تشبیه، و سنخیت (همانندی) بین خدا و خلق، و جبر، و قدم عالم، و نوعی بودن مسأله امامت و ولایت تحت عنوان فریبنده انسان کامل، و سایر عقاید عرفا و فلاسفه و صوفیه، در تمام طول تاریخ عقاید شیعه کاملا مردود و باطل بوده و هست، و این عقاید قرن­ها بعد از ظهور اسلام، از طریق خلفای بنی عباس، و صوفیان منحرف عامه، به افکار برخی علمای شیعه وارد شده است. ما نمونه­ای از نظرات اساطین مکتب و متخصصان عقاید و معارف دینی را در دنباله سخن خواهیم آورد.

·    تخصص متکلم موحد، یا فیلسوف وحدت موجودی؟!

« کسانی را که ما به عنوان علمای شیعه و صاحب نظر در این مباحث از آنها نام می بریم، بر اساس اصل عقلایی رجوع به متخصص، باید متخصص باشند. متخصص بودن در این مسئله، حداقل دو حوزه را در بر می گیرد: اولاً باید در فهم کتاب و سنت متخصص باشند و ثانیاً در فلسفه و عرفان هم متخصص باشند. … به اصطلاح علم فقه می گوییم، نظر مجتهد فقط در تشخیص حکمی معتبر است که در آن زمینه تخصص دارد، در تشخیص موضوع، نظرش اعتبار ندارد. این مسئله که فلسفه چیز خوبی است یا بد؛ وحدت وجود درست است یا غلط، یک مسئله فقهی نیست. این تشخیص موضوع است. در تشخیص موضوع، نظر مجتهد مطلقاً دارای اعتبار نیست. یکی از اشتباهاتی که در برخی از نحله های حوزوی پیش آمده است این است که می گویند، مثلاً ما از فلان آقا تقلید می کنیم و فلان آقا به حسب فرض، فلسفه خواندن را حرام می داند، لذا ما فلسفه نمی خوانیم. با اینکه این سخن از نظر فقهی اصلاً قابل قبول نیست.

این مسأله ـ کما این که خود در چند سطر آینده اعتراف خواهد کرد ـ مسأله ای کاملا فقهی و از موارد وجوب رجوع جاهل به تشخیص فقیه عالم به مسائل فوق است.

به عنوان مثال، مرجع تقلید می تواند دایره کفر را مشخص کند. اما به عنوان مثال اینکه انکار معاد جسمانی عنصری، مصداقاً انکار ضروری است یا نه، یا اینکه قول وحدت وجود انکار ضروری است یا نیست، از دایره تخصص فقیه بما هو فقیه خارج است. یعنی در شأن فقیه نیست.»

فقها و متکلمان و متخصصان عقاید و معارف دینی، محدوده وحدت وجود و انکار معاد جسمانی عنصری و مخالفت آن دو را با مبانی اسلام بیان کرده اند نه اینکه تنها تطبیق بر مصادیق خارجی ـ که البته این هم خارج از تخصص ایشان نیست ـ کرده باشند. لذا هم کار فقها درست بوده است و هم سؤال کنندگان، و این وظیفه ای است که تمامی فقهای اسلام از صدر اسلام تا کنون انجام داده­اند ولی کسانی به خاطر تعلق ویژه به فلسفه و عرفان، و دور ماندن از عقاید واقعی اسلام همه آنان را بی جهت تخطئه می کنند. بدون شک هر کس که نتواند تشخیص دهد مسائل مورد بحث موافق با عقاید و مبانی اسلام است یا نه تا زمانی که خودش مجتهد نشده است باید به متخصصین مراجعه کند و ایشان هم باید پاسخ دهند، و متخصصین این امور متکلمان ما مانند مرحوم شیخ مفید و شیخ طوسی و سید مرتضی و علامه حلی و دنباله روان ایشان از گروه فقها می باشند نه فلاسفه و عرفا که قبل از آموختن مبانی اعتقادی و کلامی مکتب، به فلسفه و عرفان و تصوف روی آورده اند لذا شبهات ایشان در ایشان اثر کرده و پیرو آنها شده اند.

«در این مسئله انسان باید به متخصص در این حوزه مراجعه کند. یعنی به کسی مراجعه کند که مسأله وحدت وجود را فهمیده است. آیات و روایات توحیدی را مفصل بررسی کرده و بعد بین اینها موازنه برقرار کرده، مقایسه کرده و نتیجتاً گفته است که این با دین سازگار است یا نیست و اگر سازگار نیست، آیا انکار ضروری است یا نه، انکار یک مسئله غیر ضروری است. لذا در این بحث که می گوییم فلسفه و عرفان از منظر دانشمندان شیعه، خود به خود در درونش یک تخصیص یا به تعبیری تخصص خوابیده است. یعنی از منظر دانشمندان شیعه ای که هم در فقه و اصول مجتهدند و هم در حکمت و عرفان.»

بنابر این اعتراف کردند که در چنین مسأله ای مراجعه کردن به متخصص صحیح است! در حالی که در عبارات قبل گفتند در این گونه مسائل تقلید جایز نیست!

ضمن ان که مخالفت عقاید فلسفی با مبانی دینی در ضروریات دینی (مانند یکی بودن خالق و مخلوق، و پیدا شدن خدا به صورت حیوانات و سنگها و چوبها، و قدم عالم، و جبر، و سنخیت و هم جنس بودن خدا و خلق، و تشبیه و…) است لذا هیچ ربطی به اجتهاد و بررسی آیات و روایات ندارد و عموم اهل دین باید در این حد تخصص داشته باشند، و اگر شخصی در این حد هم اطلاع نداشته باشد بدون شک باید به فقها و متکلمان مراجعه کند نه به آنان که متاثر و ملهم از افکار و عقاید بیگانه اند و لو با پسوند اسلام.

تمامی مجتهدان معارف اسلام با قدم عالم و یکی بودن خالق و مخلوق و صدور عالم از ذات خدا و جبر فلسفی و تشبیه و سنخیت و… مخالفند و آنها را کفر مسلم و واضح و آشکار می دانند. و این دلیل بر این است که کسانی که مدافع فلسفه و عرفان در مقابل عقاید دینی­اند، مسلط بر مبانی عقیدتی اسلام و مجتهد در آن نیستند و گر نه هرگز به عقاید مناقض با مبانی اسلام معتقد نمی شدند.

برخی فلاسفه و عرفا ادعای تخصص در این مسائل می­کنند و شیفتگان ایشان هم باورشان می شود در حالی که کسانی که از کلام و اعتقادات برهانی مکتب مطلعند کاملا متوجه می شوند که آن کس که نفهمیده و لذا پذیرفته است خود ایشانند نه مخالفان ایشان.

بنابراین، کسانى که خیال مى‏کنند عقیده “وحدت وجود” معجزه شگفت و شگفتى‏فزاى فکر و اندیشه است، و فهم آن تنها اختصاص به کسانى دارد که آن را پذیرفته‏اند، و عقیده‏اى را که از فرآورده‏هاى افکار خود بنیادانه در هند و یونان باستان به دور از تعالیم و براهین قاطع معلمان آسمانى است، و با هزاران توجیه و تأویل نادرست شواهدى از متشابهات دینى بر آن اقامه مى‏شود، خوب است لحظه­ای بیندیشندکه اگر این عقیده تا این حد غیر قابل فهم است، از کجا مى‏توان دانست آنان که آن را پذیرفته‏اند از نفهمیدن آن نبوده است؟! گویا شرط فهمیدن این عقیده پذیرفتن آن است که هر کس آن را بپذیرد حتما آن را فهمیده است و هر کس زیر بار آن نرود حتما آن را نفهمیده است!!

با کمترین تأمل در سخنان وحدت وجودیان همه مى‏بینند که فهم مدعاى آنان بسیار ساده است، ولى از آنجا که احدى گمان نمى‏کند کسى تا این حد منکر امور بدیهى شود که وجود همه اشیاى حادث و مخلوق و محسوس را وهم و خیال دانسته، ذات خداوند را متغیر به صورت‏هاى گوناگون انگاشته، و عبادت هر بتى را عبادت خداوند بشمارد، برخى دچار تأثیر تبلیغات و تلقینات پى در پى اهل فلسفه و عرفان شده، و خیال مى‏کنند واقعا گرهى در فهم این مسلک نهفته است، که جز با فرار از عقل و برهان و تسلیم شدن در مقابل پیران و مشایخ عرفان، و پناه‏ بردن به انزواى چله‏نشینى‏هاى وهم‏انگیز ایشان، بدان نمى‏توان رسید؛

«نکته سومی که تذکر آن مهم است این است که در بسیاری از فضاها، متأسفانه فلسفه و عرفان و کلاً مباحث اعتقادی به عنوان یک سری مسائل پیش پا افتاده تلقی می شود. ..ریشه این مسئله در اینجاست که متأسفانه مسائل معرفتی را مسائلی پیش پا افتاده تلقی می کنند. همان طور که در فضاهای فقهی و اصولی، تا کسی که ۱۵، ۲۰، ۲۵ یا ۳۰ سال (به حسب پشتکار و استعدادش) تلاش جدی نکرده باشد مجاز به اظهار نظر در مسائل فقهی نیست؛ در فضاهای فلسفی و عرفانی هم دقیقاً همین مسئله هست.»

در لزوم تخصص برای اظهار نظر شکی نیست اما خود ایشان در این مسائل اصلا تخصص که بماند بلکه حتی اطلاعات سطحی مناسبی نیز ندارند، کما اینکه عقاید مخالفان خود بلکه عموم مسلمانان را هم اصلا نمی شناسند. چنان که خیال می کنند که عموم مسلمانان در مورد معنای توحید و جدایی و فراتری وجود خداوند متعال از وجود مخلوقات معتقدند که «خداوند متعال در گوشه ای از عالم هستی جای گرفته و از آن نقطه به خلق و تدبیر و ربوبیت عالم هستی مشغول است!» در حالی که این مطلب، جاهلانه ترین مطلبی است که ممکن است به مسلمانان نسبت داده شود! هیچ یک از علمای شیعه و مسلمانان ـ به جز فرقه مجسمه ـ به چنین اباطیل و کفر و شرک هایی معتقد نیستند. بدون شک هر کس که نسبت به توحید اسلامی و اعتقادات عموم مسلمانان این قدر بی اطلاع باشد حق دارد که از توحید اسلامی فرار کرده، و به دامن تصوف و عقاید مشرکانه یونان و هند و امثال آن پناه ببرد.

بر اساس حکم عقل و نقل، و اتفاق تمامی متخصصان عقاید و معارف مکتب وحی و اهل ادیان، هر کس که قبل از اجتهاد در کلام و آموختن عقاید دینی، فلسفه و عرفان بخواند به همین بلایی دچار می شود که اینک در مورد ایشان شاهد آن هستیم، لذا این اشکالات به فلاسفه و عرفا وارد است که بیراهه را بر راه ترجیح داده­اند نه متکلمان و فقهایی که در ظل نور قرآن و برهان به نقد فلسفه و عرفان می پردازند.

به طور کلی عالمان متخصص و اهل اجتهاد اقسام مختلفند:

متخصص در فقه و اصول

متخصص در فلسفه

متخصص در فقه و اصول و فلسفه

متخصص در کلام و معارف عقلانی مکتب وحی

متخصص در کلام و معارف عقلانی مکتب وحی و فقه و اصول

متخصص در کلام و معارف عقلانی مکتب وحی و فقه و اصول و فلسفه

در مورد مسائل مورد بحث ما، تنها و تنها اظهار نظر سه گروه دوم اعتبار دارد، و اظهار نظر سه گروه اول هیچ اعتبار و ارزشی ندارد، و این در حالی است که تمامی افراد سه گروه دوم که نظرشان در مسائل مورد بحث ما دارای ارزش و اعتبار است، مخالف با اصول و مبانی فلسفی می باشند، و متقابلا تمامی افرادی که مدافع مبانی و اصول فلسفه یا تصوفند در سه گروه اول جای دارند که نظرشان در این مورد اصلا دارای ارزش و اعتبار نیست.

·     ادعای تخصص!

«همه افرادی را که ما می شناسیم و مخالف فلسفه و عرفانند، افرادی هستند که یا مطلقاً فلسفه و عرفان نخوانده اند و یا اگر خوانده اند، مطالعه کرده اند. استاد ندیده اند. و اگر استاد دیده اند به دو یا سه و یا پنج سال اکتفا کرده اند.»

علامه محمد تقی جعفری (ره) در کتاب مبدأ اعلی با بیانی طعن آلود به مدافعان فلسفه و عرفان می گوید: «اگر اصل را با وجود، و موجود را واحد شخصی عقیده کردی اعلم دورانی، اگر چه الف را از با تشخیص ندهی… و بالعکس اگر راجع به وحدت موجود اظهار نظر [مخالفت] کنی جاهل­ترین مردمی اگر چه اعلم دوران باشی!»[۱]

این سیاست همان چیزی است که همه آن را بلدند چنان که حتی سیاسیون هم در مقابل علما و فقها اعمال می کردند، چنان که شاه در کتاب انقلاب سفید، به مخالفت های آیت الله بروجردی، با نقشه های دستگاه اشاره کرده و نوشته است: قانون اصلاحات ارضی، سیر خود را طی می کرد تا به مرحله عمل برسد. یکی از مقاماتی که از اصلاحات دنیا اطلاعی نداشت! نامه ای به مجلس نوشت و جلو این کار را گرفت!

علامه حلی رحمه الله تعالی چندین کتاب در فلسفه دارند که از جمله آنهاست:

الإشارات إلى معانی الإشارات، شرحی از علامه بر کتاب اشارات ابن سینا.

بسط الإشارات، شرح إشارات الشیخ الرئیس ابن سینا.

شرح حکمه الإشراق، سهروردی، واین کتاب وی غیر از شرح حکمه العین است.

القواعد والمقاصد، در منطق و طبیعی و الهی.

المحاکمات بین شراح الإشارات ـ در سه مجلد.

إیضاح التلبیس من کلام الرئیس ـ که در کتاب خلاصه می فرماید: در این کتاب با شیخ أبو علی بن سینا بحث کرده ایم.

الأسرار الخفیه فی العلوم العقلیه من الحکمه والکلام والمنطق، سه جلد، که در کتابخانه حیدریه نجف اشرف موجود است، و این کتاب او نیز رد بر فلاسفه است.

و در منطق:

النور المشرق فی علم المنطق.[۲]

با این حال ایشان تا حدی با فلاسفه مخالفت می ورزد که جهاد با فلاسفه را واجب می داند:

«الذین یجب جهادهم قسمان: مسلمون خرجوا عن طاعه الإمام و بغوا علیه، وکفار، وهم قسمان: أهل کتاب أو شبهه کتاب، کالیهود والنصارى والمجوس وغیرهم من أصناف الکفار، کالدهریه وعباد الأوثان والنیران، و منکری ما یعلم ثبوته من الدین ضروره، کالفلاسفه وغیرهم».[۳]

علامه حلی قدس سره می‏فرماید:

«برخی صوفیان سنی مذهب گفته اند: “خداوند نفس وجود است، و هر موجودی همان خداست”. و این مطلب عین کفر و الحاد است. و حمد مر خدایی را که ما را به پیروی از اهل ‏بیت علیهم ‏السلام ـ نه پیروی از نظرات گمراه کننده ـ فضیلت و برتری بخشید».[۴]

همچنین: «فارق بین اسلام و فلسفه این مسأله است که خداوند قادر نبوده و مجبور باشد، و این همان کفر صریح است».[۵]

سؤال سید مهنّا از علامه حلّی رحمه الله تعالی در مورد عقیده فلاسفه به قدم عالم: «چه می­فرمایید در مورد کسی که به توحید و عدل و نبوت و إمامت معتقد است اما می­گوید عالم قدیم است؟ حکم وی در دنیا و آخرت چیست؟» پاسخ علامه حلّی قدس الله نفسه: «بدون اختلاف بین علما، هر کس معتقد به قدم‏ عالم‏ باشد کافر است، زیرا فرق مسلمان با کافر همین است، و حکم او در آخرت، به اجماع، حکم بقیه کفار است».[۶]

شیخ بهایی رحمه الله می­فرمایند: «کسی که از مطالعه علوم دینی اعراض نماید و عمرش را صرف فراگیری فنون و مباحث فلسفی نماید، دیری نپاید که هنگام افول خورشید عمرش زبان حالش چنین باشد: تمام عمر با اسـلام در داد و ستــد بودم کنون می‌میرم و از من بت و زنّار می‌ماند»

مرحوم آیت الله بروجردی می­فرمایند: «حتی اصطلاحات فلسفه را به کار نبرید که موجب انحراف از حقایق الهیه نفس الامریه است».[۷]

حضرت آیت الله وحید خراسانی در ردّ فلسفه و عرفان و نقل و تأیید سخنان مخالفان فلسفه (فایل‌های تصویری موجود است) فرمودند: «عرفان پیش من است، همه مولوی را می‌خواهی پیش من است، هر جا را می‌خواهی برایت بگویم، فلسفه را بخواهی از اول اسفار تا آخر، از هر جا بگویی از اول مفهوم وجود تا آخر مباحث طبیعیات برایت بگویم، اما همه کشک است، هر چه هست در قرآن و روایات است… این سنخیتی که بین علت و معلول قائلند باطل است، و وحدت وجود و موجود از ابطل اباطیل و کفر محض است…. ما امام صادق علیه السلام را نشناختیم، اگر جعفر بن محمد علیهما السلام را می­شناختیم دنبال این و آن نمی­رفتیم، قی­کرده­های فلاسفه یونان را نشخوار نمی­کردیم، زباله­های عرفان اکسیوفان را هضم نمی­کردیم».

حضرت آیت الله اراکی رحمه الله فرمودند: «من حاضرم با فلاسفه مباهله کنم».

مرحوم آیت الله بهجت خواندن فلسفه را خطرناک می‌دانستند مگر بعد از اجتهاد در علم کلام و تصحیح اعتقادات.[۸]

و به کسی که قبل از علم کلام می‌خواست فلسفه بخواند فرمودند: «آقا می‌خواهد برود کافر شود!»

آیت الله شهید سید محمد باقر صدر رحمه الله در شرح عروه الوثقی: «بدون شک اعتقاد به مرتبه‌ای از دوگانگی که موجب تعقّل اندیشه خالق و مخلوق باشد مقوّم و ریشه و اساس اسلام است زیرا بدون آن عقیده توحید اصلا معنایی ندارد. بنابر این اعتقاد به وحدت وجود اگر به گونه‍‍‍‍‍‍ای باشد که آن دوگانگی را از اندیشه معتقد به وحدت وجود بزداید کفر است… گاهی ادعا می‌شود که فرق بین خالق و مخلوق فقط امری اعتباری و غیر واقعی است زیرا اگر حقیقت به طور مطلق و بدون صورت در نظر گرفته شود خداست، و اگر به طور مقید و دارای صورت‌های مختلف در نظر گرفته شود غیر خداست و… این اعتقاد کفر است».

آیت الله محمد تقی جعفری در کتاب مبدأ اعلی می نویسند: «مکتب وحدت موجود، با روش انبیا و سفرای حقیقی مبدأ اعلی تقریبا دو جاده مخالف بوده، و به همدیگر مربوط نیستند، زیرا انبیا همگی و دائما بر خدای واحد، ماورای سنخ این موجودات مادی و صوری تبلیغ و دعوت کرده­اند، و معبود را غیر عابد تشخیص، و خالق را غیر مخلوق بیان کرده­اند… و دانشمند­ترین علما و فلاسفه عالم بشریت در نظر اعضای این مکتب مانند حیوانات لایعقل می باشد».[۹]

و : «اگر تمامی تعارفات و روپوشی و تعصب­های بی­جا را کنار بگذاریم و از دریچه بی­غرض خود حقیقت مقصود را بررسی کنیم در اثبات اتحاد میان مبدأ و موجودات به تمام معنا، در افکار بعضی از این دسته تردید نخواهیم کرد… بدون شک عبارات و سخنان گروهی از آن­ها را نمی­توانیم به هیچ­وجه تأویل و تصحیح کنیم، یعنی در حقیقت به تناقضات و سخریه عبارات خود گویندگان مبتلا خواهیم شد… و حاصل مقصود را با دو کلمه بیان می­کنیم: “خدا عین موجودات، و موجودات عین خداست” یعنی در حقیقت و واقع یک موجود بیش­تر نداریم».[۱۰]

سپس ایشان نتیجه می­گیرند که سخن عرفا در نهایت با سخن مادیون یکی است چرا که هر دو تنها یک موجود را قبول دارند که عرفا نام آن را خدا، و مادیون نام آن­را ماده می­گذارند![۱۱]

استاد مطهری در کتاب انسان کامل می­نویسد: «عرفا… توحید آن­ها وحدت وجود است… در این مکتب انسان کامل در آخر عین خدا می شود؛ اصلا انسان کامل حقیقی، خودِ خداست».[۱۲]

علامه مجلسی می‌فرماید: «مشهور نمودن کتب فلاسفه در میان مسلمانان از بدعت های خلفای جور دشمن ائمه دین است تا بدین وسیله مردم را از دین و امامان علیهم السلام برگردانند… صفدی در شرح لامیه العجم ذکر کرده که چون مأمون عباسی با بعضی از پادشاهان نصاری صلح کرد ـ گمان می‌برم که پادشاه جزیره قبرس باشد ـ از آن‌ها طلب کرد که مخزن و کتابخانه کتب یونان را در اختیار او بگذارند… پادشاه دوستان خصوصی خود را که صاحب رأی نیکو می‌دانست جمع کرد و با ایشان مشورت نمود، تمامی آن‌ها رأی دادند که آن کتب را در اختیار مأمون نگذارد و نزد او نفرستد مگر یک نفر از آن‌ها که گفت این کتب را نزد ایشان بفرست زیرا این علوم (یعنی فلسفه) داخل هیچ دولت دینی نشده است مگر آن که آن‌ها را به فساد کشانیده و اختلاف در بین علمای ایشان ایجاد کرده است… مشهور این است که اول کسی که کتاب‌های یونانیان را به زبان عربی ترجمه کرد خالد بن یزید بن معاویه بود.»[۱۳]

هشام بن حکم، متکلّم بزرگ و مدافع عقاید و معارف اهل بیت عصمت علیهم السلام با فلاسفه مخالف بود و ایشان را رد می‌‌کرد.[۱۴] وی کتابی در باب توحید در رد آرای ارسطاطالیس نوشته است.

نیز فضل بن شاذان نیشابوری ثقه جلیل و فقیه و متکلم نبیل کتاب الرد علی الفلاسفه را نوشته است.[۱۵]

مرحوم علاّمه خویی ـ مؤلّف کتاب “منهاج البراعه” در شرح نهج البلاغه ـ بعد از نقل مطالبی[۱۶] از “ابن‏عربی” و “قیصری” می‌‏فرماید: «این خلاصه کلام این دو پلید نجس و نحس بود. این دو نفر در آن کتاب از این‏گونه سخنان بسیار گفته‏اند، و انسان تیزبین باید تأمّل و دقّت نماید که چگونه این دو نفر، باطل را به صورت حق جلوه داده، و کلام خداوند را ـ با نظرات و خیالات پوچ و فاسد خویش ـ بر طبق عقاید باطل خود برگردانده‏اند، در حالی که پیامبر بزرگوار این‌چنین فرموده‏اند که: “هر کس قرآن را بر اساس رأی و نظر و دل‏خواه خود تفسیر نماید، جایگاه و نشیمن‏گاه خویش را در دوزخ آماده نموده است.” به جان خودم قسم می‌‏خورم که این دو نفر … حزب و گروه شیطان و دوستان و همراهان بت‏پرستان و بندگان طاغوتند! هدف و مقصود ایشان جز تکذیب پیامبران و بینات و برهان‏های رسولان الهی، و از بین بردن پایه و اساس اسلام و ایمان، و باطل نمودن تمام شرایع و ادیان آسمانی، و رواج دادن بت‌پرستی، و بالا بردن سخنان کفر، و پایین کشیدن کلمه خداوند هیچ چیز دیگری نبوده است… با تمام این‏ها، تعجب در این است که ایشان گمان می‌‏کنند که خودشان موحّد و عارف کاملند و دیگران در پرده مانده و حق را نشناخته‏اند! برخی از ایشان بالاتر رفته و ادّعای ولایت قطبیه نموده‏اند، و برخی نیز ادّعای الوهیت و ربوبیت کرده‏اند و گمان دارند که خدایشان در ایشان تجلّی نموده، و در شکل و شمایل منحوس آنان ظاهر شده است! “ابن‏عربی” در فتوحاتش می‌‏گوید: “خداوند بارها برای من تجلّی نمود و به من گفت بندگان مرا نصیحت کن”! و بایزید بسطامی می‌‏گوید: “منزهم من! چقدر والامرتبه هستم! و معبودی جز من نیست”. و حلاج می‌‏گوید: “در جبّه و لباس من جز خدا نیست!” و می‌‏گوید: “من حقم، و من خدایم!” و بعضی از اینان کار را به انتها رسانده و پا را از حد فراتر نهاده، می‌‏گوید و می‌‏بافد و می‌‏لافد و مانند دیوانه‏ای نادان و بی‏شعور که نمی‏فهمد چه می‌‏گوید با خدا خطاب می‌‏کند مانند خطاب کردن مولا با بنده‏اش، و این شخص کسی نیست جز “ابویزید” که “قیصری” در “شرح فص نوحی” از او نقل می‌‏کند که در مناجاتش به هنگام تجلّی خدا بر او [!] گفته است: “ملک من از ملک تو بزرگ‌تر است! چون تو از آن منی، و من از آن تویم. پس من ملک توام، و تو ملک منی، و تو عظیم‏تر و بزرگتری. پس ملک من از ملک تو ـ که خود من می‌‏باشم ـ بزرگ‌تر است”![۱۷]

… ما در این‌جا به این جهت سخن را بسط دادیم که گمراهی این نادانان ـ که گمان دارند از اهل کشف و شهود و یقین‏اند و خود را موحّد و مخلص می‌‏دانند با آن‌که از گمراهان و تکذیب‌کنندگان پیامبران و رسولانند ـ روشن شود. و خداوند از آنچه ظالمان و ملحدان می‌‏گویند والاتر است.»[۱۸]

مرحوم علامه بهبهانی قدس‏سره پس از نقل کلام قائل به وحدت موجود و تمثیل آن به موج و دریا می‌‏فرماید:

«بدون تردید این اعتقاد، کفر و الحاد و زندقه و مخالف ضروریات دین است»..[۱۹]

مرحوم سید محمّد کاظم یزدی قدس ‏سره در “عروه ‏الوثقی” وحدت وجودیان ملتزم به لوازم فاسد مذهبشان را نجس دانسته است.[۲۰] جمع کثیری از فقها و أعلام در حواشی خود بر عروه‏ الوثقی این فتوای ایشان را تأیید نموده، و بر آن تعلیقه و حاشیه‌ای نزده‏اند[۲۱] و البته اگر وحدت وجود عقیده سالمی بود هرگز ممکن نبود که التزام به لوازم آن موجب کفر و نجاست باشد. و بدون شک متخصص در فقه و کلام و عقاید عقلی و برهانی واقعی این بزرگوارانند نه ساده اندیشانی که هیچ گاه از وادی فلسفه و تصوف بیرون نرفته اند و خیال می کنند که تخصص در فلسفه و تصوف به معنای پذیرفتن آن هاست! و عدم تخصص هم به معنای باطل شمردن آنها! لذا هر کس را که مخالف با اوهام فلسفی باشد غیر متخصص و هر کس را که فریفته فلسفه باشد متخصص می شمارند!

ملا محسن فیض کاشانی (داماد ملاصدرا): «این قوم گمان کرده‌اند که بعضی از علوم دینیه هست که در قرآن و حدیث یافت نمی‌شود و از کتب فلاسفه یا متصوّفه می‌توان دانست و از پی آن باید رفت. مسکینان نمی دانند که خلل و قصور نه از جهت حدیث یا قرآن است بلکه خلل در فهم و قصور در درجه ایمان ایشان است».[۲۲]

آیت الله العظمی آقا محمد باقر هزارجریبی غروی در آخر اجازه‌ای که به علامه بحرالعلوم (ره) نوشته می‌فرماید: «توصیه می‌کنم او را (بحر العلوم را) به تلاش در بدست آوردن مقامات عالی اخروی مخصوصاً تلاش در منتشر نمودن احادیث اهل‌بیت معصومین (علیهم ‌السلام) و دور انداختن تعلّقات و علاقه‌های پست دنیوی و این که مبادا عمر گرانبهای خودش را در علوم فلسفی که زیبا جلوه داده شده صرف نماید زیرا علوم فلسفی مانند سرابی است که به سرعت ناپدید خواهد شد و شخص تشنه آن را آب می‌پندارد».[۲۳]

و مرحوم آیت الله مرعشی صوفیه را ریشه کن کننده اساس دین، و ساخته و پرداخته مسیحیان و سنیان مخالف اهل بیت، و اهل بدعت و کفر و اباطیل و تمسک به روایات مجعوله، و مدعیان مقام الوهیت و نبوت به عنوان ولایت و قطبیت، و کشف و شهود های خیالی دانسته و… می فرماید:

«و عندی ان مصیبه الصوفیه على الإسلام من أعظم المصائب تهدمت بها أرکانه و انثلمت‏ بنیانه، و ظهر لی بعد الفحص الأکید و التجول فی مضامیر کلماتهم و الوقوف على ما فی خبایا مطالبهم و العثور على مخبیاتهم بعد الاجتماع برؤساء فرقهم ان الداء سرى الى الدین من رهبه النصارى فتلقاه جمع من العامه کالحسن البصری و الشبلی و معروف و طاوس و الزهری و جنید و نحوهم ثم سرى منهم الى الشیعه حتى رقى شأنهم و علت رایاتهم بحیث ما ابقوا حجرا على حجر من أساس الدین، أولوا نصوص الکتاب و السنه و خالفوا الاحکام الفطریه العقلیه، و التزموا بوحده الوجود بل الموجود، و أخذ الوجهه فی العباده و المداومه على الأوراد المشحونه بالکفر و الأباطیل التی لفقتها رؤسائهم! و التزامهم بما یسمونه بالذکر الخفی القلبی شارعا من یمین القلب خاتما بیساره معبرا عنه بالسفر من الحق الى الخلق تاره، و التنزل من القوس الصعودی الى النزولى أخرى و بالعکس معبرا عنه بالسفر من الخلق الى الحق و العروج من القوس النزولى الى الصعودی أخرى فیا لله من هذه الطامات، فأسروا ترهاتهم الى الفقه ایضا فی مبحث النیه و غیره و رأیت بعض مرشدیهم یتلو اشعار المغربی العارف من دیوانه و یبکى و یعتنى به کالاعتناء بآیات الکتاب الکریم فتعسا لقوم ترکوا القرآن الشریف و أدعیه الصحیفه الکامله زبور آل محمد «ص» و کلمات موالینا و ساداتنا الأئمه علیهم السلام، و اشتغلوا بأمثال ما أومأنا إلیها، و رأیت بعض من کان یدعى الفضل منهم یجعل بضاعه ترویج مسلکه أمثال ما یعزى إلیهم علیهم السلام (لنا مع اللّه حالات فیها هو نحن و نحن هو) و ما درى المسکین فی العلم و التتبع و التثبت و الضبط أن کتاب مصباح الشریعه و ما یشبهه من الکتب المودعه فیها أمثال هذه المناکیر مما لفقتها أیادى المتصوفه فی الاعصار السالفه و أبقتها لنا تراثا.

و خلاصه الکلام أنه آل أمر الصوفیه الى حد صرفوا المحصلین عن العلم بقولهم: ان العلم حجاب و أن بنظره من القطب الکامل یصیر الشقی سعیدا بل ولیا و بنفحه فی وجه المسترشد و المرید او تفله فی فمه تطیعه الأفاعی و العقارب الضاریه و تنحل تحت أمره قوانین الطبیعه و نوامیس نشأه الکون و الفساد، و أن الولایه مقام لا ینافیها ارتکاب الکبائر بل الکفر و الزندقه معللین بانه لا محرم و لا واجب بعد الوصول و الشهود، ثم ان شیوع التصوف و بناء الخانقاهات کان فی القرن الرابع حیث ان بعض المرشدین‏من قائل: وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ إِلَّا مُکاءً وَ تَصْدِیَهً و أىّ تغفل أبلغ من تغفّل‏ من أهل ذلک القرن لما رأوا تفنن المتکلمین فی العقائد، فاقتبسوا من فلسفه فیثاغورس و تابعیه فی الإلهیات قواعد و انتزعوا من لاهوتیات أهل الکتاب و الوثنیین جملا و ألبسوها لباسا اسلامیا فجعلوها علما مخصوصا میزوه باسم علم التصوف او الحقیقه او الباطن او الفقر او الفناء او الکشف و الشهود و الفوا و صنفوا فی ذلک کتبا و رسائل، و کان الأمر کذلک الى ان حل القرن الخامس و ما یلیه من القرون فقام بعض الدهاه فی التصوف فرأوا مجالا و رحبا وسیعا لان یحوزوا بین الجهال مقاما شامخا کمقام النبوه بل الالوهیه باسم الولایه و الغوثیه و القطبیه بدعوى التصرف فی الملکوت بالقوه القدسیه فکیف بالناسوت، فوسعوا فلسفه التصوف بمقالات مبنیه على مزخرف التأویلات و الکشف الخیالى و الأحلام و الأوهام، فالفوا الکتب المتظافره الکثیره ککتاب التعرف، و الدلاله، و الفصوص، و شروحه، و النفحات، و الرشحات، و المکاشفات، و الإنسان الکامل، و العوارف، و المعارف، و التأویلات و نحوها من الزبر و الاسفار المحشوه بحکایات مکذوبه، و قضایا لا مفهوم لها البته، حتى و لا فی مخیله قائلیها کما ان قارئیها او سامعیها لا یتصورون لها معنى مطلقا و ان کان بعضهم یتظاهر بحاله الفهم و یقول بان للقوم اصطلاحات، لا تدرک الا بالذوق الذی لا یعرفه الا من شرب من شرابهم وسکر من دنهم و راحهم فلما راج متاعهم و ذاع ذکرهم وراق سوقهم تشعبوا فرقا و شعوبا و أغفلوا العوام و السفله بالحدیث الموضوع المفترى‏ (الطرق الى اللّه بعدد أنفاس الخلائق) و جعل کل فرقه منهم لتمییزها عن غیرها علائم و ممیزات بعد اشتراک الجمیع فی فتل الشوارب و أخذ الوجهه و التجمع فی حلقات الاذکار عاملهم اللّه و جزاهم بما فعلوا فی الإسلام.

و أعتذر من إخوانی الناظرین عن إطاله الکلام حیث انها نفثه مصدور و تنفس صعداء و شقشقه هدرت و غصص و آلام و أحزان بدرت، عصمنا اللّه و إیاکم من تسویلات نسجه العرفان و حیکه الفلسفه و التصوف و جعلنا و إیاکم ممن أناخ المطیه بأبواب أهل بیت رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم و لم یعرف سواهم آمین آمین».[۲۴]

«اگر در حوزه علمیه کسی پنج سال اصول بخواند و بعد پرچم دستش بگیرد و بگوید علم اصول بی اساس است، باطل است، چه می کنیم؟ به او می خندیم در فلسفه هم همینطور است. کسی که کمتر از حد تخصصی در این مسائل تحصیل کرده است، حرفش دارای اعتبار نیست. بنده در حد وسع خودم تا به حال کسی را ندیده ام که در این مسائل به نحو تخصصی وارد شده باشد و مخالف فلسفه و عرفان باشد.»

فلسفه و عرفان ـ تا چه رسد به تصوف! ـ برای مبتدیان ادعا می کند که ما اجتماع نقیضین را محال می دانیم، اما در نهایت نه تنها اجتماع نقیضین را باطل نمی داند، بلکه خدا را جامع نقیضین می داند، و فراتر از آن اصل علیت را از اساس آن انکار می کند! اینک آیا از این فلسفه انتظار چه خدمتی به علم و بشریت می توان داشت؟! لذا از اظهار نظرهای مبتدیان که بگذریم، اهل بصیرت و عالمان آگاه به خوبی واقفند که تا به حال جز فقیهان و عالمان علوم و معارف عقلانی مکتب وحی هیچ کس خدمتی به دین و اسلام و عقاید صحیح بشریت نکرده است.

آنان از طرفی برای مبتدیان مدعیند:

«اصل “امتناع تناقض” و اصل “اثبات واقعیت” دو “اصل متعارف” عمده‌ای است که مورد استفاده استدلالات و براهین فلسفی قرار می‌گیرد. در حقیقت این دو اصل به منزله دو بال اصلی است که سیر و پرواز فلسفی قوه عاقله را در صحنه پهناور هستی میسر می‌سازد».

و از طرف دیگر به بهانه واهی کشف و شهود، صریحا مقتضای عقل و برهان و فهم و ادراک را انکار می کنند و می گویند:

«خلاصه سخن اینکه در عقل نظرى شی‏ء واحد یعنى عین ذات خارجى در صورتى که علت است معلول نمى‏شود. ولى در این نظر فوق حکم عقلى که حکم کشف و شهود است این است که ذات، مجمع أضداد و متصف به ضدین و جامع نقیضین است… ذات بارى … هم علت است و هم معلول!»[۲۵]

«به علّیت حکم کن اما آن ‌را به این معنا برگردان که علّیت دارای صور و شؤون مختلف شدن است نه معنای توحید که معتزلی به آن معتقد است!»[۲۶]

مسلم است که اگر کسی پیش از خواندن کلام و عقلانیت مکتب وحی و برهان و تصحیح اعتقادات، پیش استاد مدافع فلسفه شاگردی کند و مطالب آنها را بپذیرد مانند خود استاد فلسفه به بیراهه خواهد رفت، و اگر بعد از اجتهاد در کلام و عقلانیت مکتب وحی و برهان وارد فلسفه شود نه تنها نیازی به استاد فلسفه ندارد بلکه استاد اساتید آنها را هم درس می دهد و متوجه خطاها و ضلالت های فلسفه و فلاسفه می نماید

«اختلاف نظر در همه جا هست. در فقه و اصول هم اختلاف نظر هست اما مخالفت با اصل مسئله و این ادعا که اینها با مکتب اهل بیت نمی سازد، ما در حد وسع خودمان نیافتیم.»

پس بروید کمی نظرات علما ـ از جمله علامه حلی و دیگران ـ را که در این باره نقل کردیم مطالعه کنید تا آنجا که شیخ حر عاملی ـ قدس الله نفسه ـ بیان می دارد که اجماع علمای شیعه در تمامی زمان ها بر ابطال تصوف، و رد بر ایشان بوده است و می فرمایند: «اجماع الشیعه الامامیه واطباق جمیع الطائفه من زمن النبی والائمه علیهم السلام الرد علی الصوفیه من زمن النبی صلی الله علیه وآله وسلم والائمه علیهم السلام الی قریب من هذا الزمان وما زالوا ینکرون علیهم تبعا لائمتهم فی ذلک»[۲۷]

سنیان افتخار می کنند که در تاریخ صوفیه نزدیک به هزار نفر از مشایخ صوفیه نام برده شده اند که همگی سنی هستند و در بین ایشان حتی یک نفر از اهل هوا و انحراف (یعنی شیعیان!) وجود ندارد! و دلیلشان هم این است که صوفیه پاکانند! لذا خبیثانی مثل معتزلی را قبول نمی کنند، تا چه رسد به شیعیان![۲۸]

بلکه صوفیه کار را به جایی رسانده اند که داد زیدیه ـ تا چه رسد به عالمان شیعی ـ هم در آمده فریاد برداشته اند که صوفیه ذات خدا را در دختران و پسران برای عشقبازی با آنان داخل دانسته اند: «الصوفیه: بل یحل فی الکواعب الحسان، ومن أشبههن من المردان… الصوفیه: بل اتحد بالبغایا والمردان فصار إیاهم، تعالى اللّه عن ذلک علوا کبیرا… وقولهم رحمن الیمامه، کقول الصوفیه: (اللّه) للمرأه الحسناء، تعالى اللّه [الرحمن‏] عن ذلک علوا کبیرا»[۲۹]

و البته با کمال شرمساری این اشکال زیدی مذهبان به فلاسفه و عرفا و متصوفه مسلمان وارد است! لذا ابن عربی و شارح معاصر کتاب وی تصریح می کنند که مواقعه و عمل زناشویی بین زن و مرد در واقع بین مرد و خدا واقع می شود، چنان که بر خلاف ضرورت عقل و وحی در مجامعت و مواقعه مرد و زن، خدا را فاعل و منفعل! دانسته­اند، و همین را هم مقتضای وحدت شخصیه وجود! (که البته این مسأله حتی زنا و لواط و مواقعه مشرکین و ملحدین و ناصبی­ها را هم شامل می­شود!) و خلقت خداوند و پیدا شدن خلق را، مانند تولید مثل انسان از منی خود! دانسته­اند، و همین را هم مقتضای معارف قرآن و روایات و علوم اهل بیت علیهم السلام![۳۰] فاعتبروا یا اولی الابصار

·   نظر و گفتار عرفاء و صوفیه در عشق مجازی

دکتر غنی می گوید: بعضی از صوفیه معتقد بوده اند که پرستش جمال صوری و عشق صورت و دلباختگی به زیبایی مجازی راه وصول به جمال معنوی یعنی جمال مطلق است. این دسته از عرفاء از قبیل احمد غزالی برادر حجت الاسلام غزالی و فخرالدین عراقی و اوحدالدین کرمانی و امثال آنها می گفته اند که جمال ظاهر، آیینه طلعت غیب و مظاهر زیبایی از جمله صورت زیبا عشق می ورزیده اند.

این دسته از صوفیه به اعتقاد همین که المجاز قنطره الحقیقه می گفته اند که ما در قید صوریم و ناگزیر جمال مطلق را باید در صور مقیدات مشاهده کنیم چنان که اوحدالدین کرمانی می گوید:

«زان می نگرم به چشم سر در صورت     زیرا که زمعنی است اثر در صورت

این عالم صورت است و ما در صوریم     معنی نتوان دید مگر در صورت»

جامی در نفحات الانس در شرح حال اوحدالدین حامد کرمانی نوشته… در بعضی تواریخ مذکور است که چون وی در سماع گرم شدی پیراهن مردان چاک کردی و سینه به سینه ایشان باز نهادی![۳۱]

گونه‌ای از نظریات انحرافی جنسی فلسفه یونان، با عنوان “عشق مجازی” به بسیاری از مکاتب فلسفی و عرفانی راه یافته است. خلاصه‌ای از مطالب ملاصدرا در این باره این است:

«در بیان عشق به پسر بچه‌های با نمک و زیباروی:

بدان که نظرات فلاسفه در این عشق، و پسندیده و ناپسند بودن آن متفاوت است. آن‌چه که با نظر دقیق می‌توان گفت این است که چون که این عشق در وجود بیشتر ملّت‌ها به نحو طبیعی موجود است پس ناگزیر باید نیکو و پسندیده باشد. به جان خودم قسم، این عشق نفس انسان را از درد‌سرها و سختی‌ها نجات می‌دهد و همّت انسان را به یک چیز مشغول و معطوف می‌کند که آن عشق زیبایی انسان است که در آن مظهر خیلی از زیبائی‌های خداوند است. و به همین دلیل برخی از مشایخ و بزرگان عرفان پیروان خود را أمر می‌کردند که اوّل این راه باید عاشق شوند.

زمانی نهایت آرزوی عاشق برآورده می‌شود که به او نزدیک شود و با او هم صحبت گردد و با حصول این مطلب چیز بالاتری را می‌خواهد و آن این است که آرزو می‌کند ای کاش با معشوق خلوت کرده و بدون حضور شخص دیگری با او هم صحبت گردد، و باز با برآورده شدن این حاجت می‌خواهد که با او هم آغوش گشته و او را بوسه‌باران کند، تا می‌رسد به جایی که آرزو می‌کند که ای کاش با معشوق در یک لحاف و رختخواب قرار گیرد و تمام اعضای خود را تا جایی که راه دارد به او بچسباند، و با این حال آن شوق اولیه و سوز و گداز نفس بر جای خود باقی است، بلکه به مرور زمان اضافه نیز می‌گردد کما این که شاعر نیز بر این مطلب اشاره کرده است: با او معانقه [در آغوش گرفتن] کردم باز هم نفسم به او مشتاق است و آیا نزدیک‌تر از معانقه و در آغوش گرفتن چیزی تصوّر دارد؟! اما با این کار فقط هیجان درونیم افزایش یافت. گویا تشنگی من پایان‌پذیر نیست مگر که روح من و معشوقم یکی شود».[۳۲]

«کسانی که خواندند و فهمیدند و انسان به نبوغ و استعدادشان اطمینان دارد. استاد دیده بودند و زحمت کشیدند، می گفتند فلسفه و عرفان کلید فهم روایات اهل بیت علیهم السلام است. واقعیت تاریخ هم به این مسئله شهادت داده است. در طول تاریخ تشیع، اگر بروید کتاب های تراجم را مفصل بگردید، هیچ کس را پیدا نمی کنید که فلسفه و عرفان نخوانده باشد و بر روایات معارفی اهل بیت علیهم السلام شرحی نوشته باشد و گرهی را باز کرده باشد. چنین کسی را مطلقاً پیدا نمی کنید. لااقل بنده تا به حال علی رغم اینکه خیلی هم گشتم، پیدا نکرده ام.»

البته تحقیقات ایشان بسیار ناقص و کاملا یک جانبه است چرا که جز ظاهری از فلسفه و عرفان چیز دیگری نمی دانند، در حالی که کسانی که مسلط بر علوم عقلی مکتب وحی اند کاملا واقفند که تا به حال هیچ گرهی به دست فیلسوفی باز نشده است، بلکه هر گرهی و هر شبهه­ای که در عالم هست از قبیل جبر، و وحدت موجود، و ازلی دانستن عالم و انکار خالقیت خداوند متعال، و انکار معاد حقیقی، و نفی نبوت و امامت و شریعت، و پیر و مراد دانستن شیاطین و اولیای ایشان، و رقص و سماع، و بی مسؤولیتی و تنبلی و خانقاه نشینی، و ترک نماز و چله نشینی و اشتغال به ذکر های بدعت، و ارائه اوهام و خیالات شیطانی به عنوان کشف و شهود و مطالب عقلی و… اساس همه آنها از منسوجات فکر بشری و تصوف و فلسفه و عرفان های ساختگی، در مقابل هدایت های عقلانی و برهانی مکتب وحی بوده است.

علامه مجلسی قدس الله نفسه در مقدمه بحار الانوار متذکر می شود پس از اینکه مدت ها در جوانی به علوم رایج که عموم فلاسفه به داشتن آنها افتخار می کنند پرداخته است، و به این نتیجه رسیده است که همه آنها بیهوده و سراب است، و باید به روایات و احادیث و علوم اهل بیت علیهم السلام بپردازد که علم حقیقی جز در آن ها یافت نمی شود، لذا بحار الانوار را برای طالبان حقیقت تدوین فرموده است، اما جالب این است که غالب فلاسفه و عرفا بدون اطلاع از عقاید وحیانی و کلامی ادیان، عمری را به تدوین اوهام و خیالات و بافته های مشرکان و ملحدان شرق و غرب پرداخته، و مدعی اند که به علوم و معارف حقیقی دست یافته اند، و دیگران حرف های آنها را نمی فهمند!

«از اولین کسانی که وارد حوزه معرفتی شدند، کمال الدین میثم بحرانی است که به خودش جرأت داده است که نهج البلاغه را شرح کند. کمال الدین میثم در عصر خودش معروف به الفیلسوف الربانی است.»

­ خود ابن میثم قدس الله روحه مانند خواجه طوسی علیه الرحمه نام کتاب خود را قواعد المرام فی علم الکلام گذاشته­اند و نیز مانند خواجه در این کتاب وزین به اوهام فلاسفه در مورد قدم عالم و… با اتقان تمام پاسخ گفته­اند.

شیخ حر عاملی ایشان را چنین وصف فرماید: «کان من العلماء الفضلاء المدققین متکلما ماهرا، له کتب منها: کتاب شرح نهج البلاغه کبیر و متوسط و صغیر».

از آثار اوست: شرح المائه کلمه للإمام علی علیه السّلام، شرح نهج البلاغه، قواعد المرام فی علم الکلام، النجاه فی القیامه فی تحقیق أمر الإمامه و…

حدود شانزده کتاب برای او شمرده شده است که حتی یکی از آن ها فلسفه نیست!

·       ملاصدرا و اندازه تخصص او در شناخت و فهم روایات

«دومین نفری که جرأت کرده است وارد مسائل معرفتی شود مرحوم صدرالمتألهین است که شرح اصول کافی را نوشته است. قبل از صدر المتألهین کسی به روایات کافی نزدیک نشده است. کسانی هم که بعد از او وارد این کار شدند، همه سر سفره صدر المتألهین نشستند.»

جای تأسف بسیار است که کسی شرح های امثال صدوق و کلینی و مجلسی… که در جای جای کتابهای ایشان با کمال متانت و اتقان است را ندیده باشد و تحریفات معنوی قرآن و حدیث امثال صدر الفلاسفه را شرح حدیث بنامد!

ملاصدرا و سایر فلاسفه غالبا به روایاتی استناد می­کنند (و البته کل روایات مورد استناد ایشان در نه جلد اسفار و حواشی آن، حدود دویست و چهل تا می­باشد!) که اکثریت قاطع آنها (با صرف نظر از صحت یا عدم صحت مضمون) از مجعولات متصوفه عامه منحرفین از مکتب ولایت و عصمت، و یا از موهونات از حیث مدرک است. که ان شاء الله در یکی از شماره های آتی سمات به تفصیل به این موضوع خواهیم پرداخت.

از جهت درایه الحدیث نیز استدلالات ملاصدرا بسیار عجیب و غریب است، مثلا کسی که کمترین آشنایی با روایات اهل بیت علیهم السلام داشته باشد می­داند که حدیث “کذب الوقاتون” در مورد کسی است که وقت ظهور امام زمان علیهم السلام را تعیین کند، اما ملا صدرا خیال می­کند که این روایات در مورد تعیین وقت قیامت است[۳۳]! همچنین وی در شرح اصول کافی در شرح حدیثی می گوید عقول مردم در آخرالزمان رشد کرده و از حجت ظاهری یعنی امام معصوم علیه السلام بی نیاز می شوند!؟[۳۴] و این البته عجیب ترین و در عین حال فاحش ترین خطایی است که یک عالم دینی می تواند مرتکب شود.

با توجه به آنچه گذشت معلوم می­شود کسانی که شیفته تخصص ملای شیرازی و امثال وی در فهم و شناخت احادیث و روایات شده­اند، خودشان اصلا آگاهی صحیحی در این مورد ندارند.

نکته قابل تأمل: ملاصدرا (در اسفار، ‏۹ /۲۷۷ ـ ۲۷۸) حدیث کذب الوقاتون را در مورد قیامت دانسته است و می گوید: «فی القیامتین الصغرى والکبرى، أما الصغرى فمعلومه من مات فقد قامت قیامته وأما الکبرى فمبهمه وقتها ولها میعاد عند الله ومن وقتها على التعیین فهو کاذب‏ لقوله ص کذب الوقاتون».

و در “المظاهر الالهیه فى اسرار العلوم الکمالیه، ۱۱۷ ـ ۱۱۸” همین مطلب را از ابن عربی نقل کرده، و می گوید: «حکمه کشفیّه: قال صاحب الکشف [ابن عربی. ر. ک: الفتوحات المکیه، باب ۶۴، فی معرفه القیامه والحشر] القیامه قیامتان: قیامه صغرى، و هی معلومه: “من مات فقد قامت قیامته”؛ والکبرى، و وقتها مبهمه و لها میعاد عند اللّه، و من وقّتها فهو کاذب، لقوله ـ صلى اللّه علیه وآله وسلم ـ: “کذب الوقّاتون”.

نکته قابل تأمل این است که ابن عربی از آنجا که اعتقادات شیعه در مورد غیبت و ظهور امام زمان علیه السلام را قبول ندارد، این حدیث معروف را که در مورد ظهور امام زمان علیه السلام است در مورد قیامت دانسته است، و ملاصدرا هم که بر اساس تحقیقات برخی از علما (مرحوم آقا ضیاء الدین درچه ای اصفهانی) غالبا مطالب اسفار خود را تقلیدوار و بدون تحقیق از روی کتاب های دیگران بازنویسی کرده است، دچار این اشتباه واضح و غیر قابل اغماض شده است که حدیث مورد اشاره را در مورد قیامت دانسته است، نه ظهور امام زمان علیه السلام!

·    اوهام و خیالات به جای مطالب عقلی و عرشی!!

«مسأله دیگری که بسیار مهم است و جای تذکر دارد این است که منظور از فلسفه یا حکمت در این مباحث به معنای هستی شناسی عقلی است. … بسیاری از کسانی که در طول تاریخ با فلسفه مخالفت کرده اند، منظورشان مخالفت با فلسفه مشائی بوده است. وقتی ما صحبت از فلسفه می کنیم، کاری به فلسفه مشائی نداریم. امروزه فلسفه به معنای هستی شناسی عقلی یا جهان بینی عقلی است.»

بزرگترین غفلتی که در این سخنان وجود دارد همین است که فلسفه را “هستی شناسی عقلی” شناخته و تعریف کرده اند، در حالی که این تعریف از مدعیات خود اهل فلسفه عرفان است و الا روشن است که در نظر متکلمان والامقام ما فلسفه و عرفان جز موهومات و ساخته های بشری در مقابل تعلیمات عقلانی مکاتب وحیانی چیز دیگری نیست. ایشان اصلاً متوجه نیستند که فلسفه و تصوفی که ایشان آن را معرفی نموده‌اند که مبتنی بر عقلانیت باشد هیچ گونه وجود خارجی ندارد!

متاسفانه هر گاه سخن از اختلاف فقها و متکلمین با فلاسفه، و به تعبیر بهتر دین و فلسفه ـ تا چه رسد به تصوف! ـ در میان می‌آید، مدافعان فلسفه بلا فاصله دامنه سخن را به دفاع از عقل و برهان و اصالت داشتن و راهگشا بودن آن می‌کشانند! اما آیا واقعا سبب اختلاف این دو گروه همان ارزش دادن ایشان به عقل و برهان، و نفی ارزش آن از جانب مخالفان ایشان است؟! آیا متکلمین ما که خود غالبا از بزرگ‌ترین پیشروان روش عقلانی بوده‌اند مانند شیخ مفید، سید مرتضی، شیخ طوسی، ابو صلاح حلبی، خواجه نصیر الدین طوسی و علامه حلی و فاضل مقداد و علامه مجلسی رحمهم الله و… در گزینش اعتقادات خود فقط متعبد به ظواهری ظنی و مشکوک بوده‌اند؟! آن هم مسائل مهمی مانند حدوث یا قدم عالم، ذاتی بودن یا حدوث اراده خداوند متعال، جبر یا اختیار در فعل انسان و خداوند، وحدت وجود و عینیت خدا با همه چیز یا فراتری او از هر شیء، و دیگر مسائلی از این قبیل که همیشه این دو گروه را در دو جبهه کاملا مخالف قرار داده است.

علی‌رغم این‌که برخی بدون تأمل مرحوم خواجه نصیر الدین را به عنوان فیلسوف می‌شناسند و می‌شناسانند، مراجعه به کتاب تجرید الاعتقاد وی که مهم‌ترین کتاب اوست، و وی آن را به عنوان عقاید برهانی خود نگاشته است کاملا نشان می‌دهد که وی از بزرگ‌ترین مدافعان آرای برهانی و وحیانی کلامی، و از مخالفان سرسخت آرای موهوم فلسفی مانند اعتقاد به قدم و ازلیت عالم، قاعده الواحد و صدور عالم از ذات باری تعالی، جبر، و… می‌باشد. خلاصه اینکه آیا شما از کدام فلسفه دفاع می‌کنید؟ فلسفه خارجی که مورد تدریس می‌باشد ربطی به عقل و عقلانیت ندارد بلکه اساسش اموری است مانند وحدت وجود و قدم عالم و جبر و صدور و… که همگی خلاف عقل و برهان و ضرورت‌های دین می‌باشد. اگر هم فیلسوفی پیدا شد که قدم عالم را قبول نکرد اصلاً فیلسوف نیست. مانند این که اگر یک سنی بگوید من مکتب سقیفه را قبول ندارم و غدیر را قبول دارم دیگر سنی نیست.

چنین می‌نماید که سخنران محترم تا کنون یک کتاب فلسفی هم نخوانده‌اند و ندید‌ه‌اند که در فلسفه می‌گویند اشیاء صادر از ذات خدایند و اشیا عین ذات خدایند و خدا عین وجود جمادات و نباتات و حیوانات است و… و الا از فلسفه ساخته ذهن خود سخن نمی‌گفتید و فلسفه را مطابق با عقلانیت نمی‌شمردید.

و البته این طور نیست که بعضی از فلاسفه این اشکالات و عقاید را داشته باشند و برخی دیگر از آنان معتقد به حدوث واقعی عالم، و خلق لا من شیء، و بطلان صدور عالم از ذات خدا، و بطلان عینیت اشیا با ذات خدا و امثال آن باشند، بلکه مبنای تفکر فلسفی بر صدور اشیاء از ذات خدا، و وحدت و عینیت بین وجود مخلوق و خالق، و جبر و… است و این مبانی مورد اتفاق تمامی ارکان ایشان می‌باشد.

در نتیجه بهترین تعریفی که می‌توان از فلسفه ارائه کرد این است که:

فلسفه عبارت است از مجموعه‌ای از عقائد از قبیل وحدت وجود و جبر و سنخیت و عینیت و قدم عالم و صدور و… که تماماً مخالف عقل و برهان و وحی و کتاب و سنت و ضرورت‌های دینی می‌باشد و بر خلاف واقعیت اسم خود را دفاع از عقلانیت گذاشته است.

«فیلسوف کسی است که بر اساس مقدمات عقلی بدون پیش فرض های نقلی، یک نظام جهان بینی ارائه کند. خواه این فیلسوف مسلمان باشد و خواه غیر مسلمان. و اگر مسلمان بود، خواه مشائی و خواه صدرایی باشد و یا هر ایده و نظریه دیگری که داشته باشد.»

بدون تردید مسلمان و غیر مسلمان، در اصول عقلی اعتقادی و جهان بینی خود، در دو نقطه مقابل هم قرار دارند، اینک آیا چگونه ممکن است که هر دو با هم یک جهان بینی مشترک عقلی ارائه دهند؟! آیا هنوز هم وقت آن نرسیده است که آقایان بفهمند با پذیرش این تعاریف خلاف بداهت، چه کلاهی سرشان رفته است، و چگونه دشمن را به محیط فکر و اندیشه و اعتقاد خود راه داده و بر دنیا و آخرت خود مسلط کرده اند؟!

فلسفه ـ حتی اسلامی آن ـ همان علوم نقلی یونانی است که هیچ عقلانیتی در آن پیدا نمی شود، ولی سیاست برخی فلاسفه این است که برای اینکه روپوشی بر این مطلب بگذارند و مبتدیان متوجه این مطلب نشوند، پیش دستی کرده، پیشاپیش مخالفان خود را به همین مطلب متهم می سازند تا این احتمال در باره خودشان داده نشود!

گذشته از اینکه اگر واقعا جهان بینی فلسفی، استقلال در فهم عقلی بدون پیش فرض های نقلی است، چه نیازی به تقدیس فلاسفه یونانی و بالا بردن آنان تا مقام نبوت و عصمت است؟! ملاصدرا را ببینید که فلاسفه یونان را معصوم از هر گونه اشتباه و خطا می داند! و گویا در زیارت جامعه امامان معصوم آنها را مخاطب ساخته (عصمکم الله من الزلل!)، ایشان را دارای علوم الهامی، ساکن در قصرهای بهشتی، بلکه وجود ایشان را مایه آبادی بهشت می داند! : «فأقول مخاطبا لهم ومواجها لأرواحهم: ما أنطق برهانکم یا أهل الحکمه! وأوضح بیانکم یا أولیاء العلم والمعرفه! ما سمعت شیئا منکم إلّا مجّدتکم و عظّمتکم به، فلقد وصفتم العالم وصفا عجیبا إلهیّا، وعلمتم آلاء اللّه علما شریفا برهانیّا، ونظمتم السّماء والأرض نظما عقلیّا، ورتّبتم الحقائق ترتیبا إلهامیّا حقیقیّا. جزاکم اللّه خیر الجزاء! للّه درّ قوّه عقلیّه سرت فیکم وقوّمتکم وصانت علیکم وعصمتکم من الخطأ والزّلل، وأزاحت عنکم الآفه والخلل والأسقام والعلل؛ ما أعلى وأشمخ قلّتها وأجلّ وأشرف علّتها! عمر اللّه بکم دار الآخره والسّرور، وبنى لکم درجات الجنّه والقصور، وأطال لکم عیش الملکوت الأصفى والبهجه العلیا والنّور الأسنى مع النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین، وحسن أولئک رفیقا».[۳۵]

فلاسفه یونان اهل توحید و اخلاق بودند یا بت پرست و ضدّ اخلاق؟!

شناخت اکثر مدافعان فلسفه در مورد فلاسفه یونان، مانند سقراط و افلاطون و ارسطو و… از طریق فارابی و ابن سینا و امثال ایشان است، و آن‌ها نیز گاهی با چندین واسطه، از ترجمه‌هایی از کتاب‌های یونانیان استفاده‌ کرده‌اند که توسط مترجمان دستگاه خلافت اموی و عباسی صورت یافته و اصلا قابل اعتماد نیست، به همین جهت یونانیان را شخصیت‌هایی الهی پنداشته‌اند. در حالی که مراجعه صحیح به کتاب‌های ایشان روشن می‌کند که افراد مورد اشاره گروهی بت‌پرست، و معتقد به خدایان بی‌شمار، و منکر معاد و نبوت انبیا بوده، از جهت اخلاق اجتماعی و خانوادگی و فرهنگی نیز از پست‌ترین ملل جهان در‌شمارند.

نیز ایشان افرادی هم‌جنس‌باز و اشتراکی ـ حتی در مورد زنان و فرزندان! ـ بوده، در بازار سیاست هم دارای این فرهنگ می‌باشند که می‌گوید: “حق با کسی است که زور بیشتر دارد!” و “تفرقه بینداز و حکومت کن”.

بازی‌گری‌های ضد اخلاق المپیک، و انتخاب ملکه زیبایی و امثال آن نیز از خدمات! ایشان به بشریت است. لذا مطالب ذیل را (که گزینشی بسیار مختصر از کتاب “کنکاشی در تبار فلسفه یونان” است) مرور کنید:

«ارسطو به پیروی از افلاطون و اساتید او بت‌پرست بوده است و خدایان یونان را مورد ستایش قرار می‌دهد. هلن روسپی، در یونان مورد ستایش و حتی پرستش قرار می‌گیرد. افلاطون به ترویج زنا و بی بند و باری، و شراب‌خواری و مستی (قوانین/۶۵۴)، و شرک و پرستش بتان زشت و شهوت‌پرست مستقر در کوه المپ (تیمائوس/۱۴)، و ترویج همجنس گرایی (ضیافت/۲۳۹)، و این‌که همه زنان متعلق به همه مردان باشند (قوانین/۷۳۹) معتقد است، و معیار تربیت خوب، را رقص و موسیقی (قوانین/۶۵۴) می‌داند. و پس از مرگ به تناسخ اعتقاد دارد (تیمائوس/ ۹۱ ـ ۹۲).

افلاطون خدایان کوه المپ را با تمام ضعف‌هایشان می‌پذیرد و می‌گوید:”مگر دیوانه باشیم که دست التماس به درگاه همه خدایان برنداریم.» (تیمائوس/۲۷)

در رساله مهمانی افلاطون وقتی سخن از عشق به همجنس به میان می‌آید اروس خدای عشق مورد ستایش قرار می‌گیرد. در کتاب قوانین او سخن از ستایش دیونیزوس خدای شراب و مستی است. وقتی سخن از جنگ است ذکر خدای جنگ به میان می‌آید. نیایش و ستایش خدایان در تمام آثار افلاطون و ارسطو دیده می‌شود، و حتی سقراط خود را فرستاده آپولون یکی از خدایان می‌داند.

ویل دورانت در مورد آکادمی افلاطون می‌گوید: آکادمی یک انجمن اخوت مذهبی بود که در خدمت پرستش خدایان قرار داشت”. ( تاریخ تمدن ـ رنسانس/۵۷۲).

افلاطون معتقد به اشتراک جنسی است و همه زنان را متعلق به همه مردان می‌داند (قوانین/ ش ۷۳۹). و شراب را سعادتی بزرگ و هدیه دیونیزوس خدای مستی می‌داند (قوانین/ ش ۶۴۶). تجاوز به سرزمین دیگران و استعمار را تجویز می‌نماید (جمهوری/ ش ۳۷۳) و زناشوئی برادر با خواهر را جایز می‌شمارد. (جمهوری ش ۴۶۱). و معتقد است انسانها پس از مرگ به بت‌ها باز می‌گردند (تیمائوس/ ۴۱).

در مسابقه ملکه زیبایی، زنان زیبا صورت و قد و سینه و أسافل أندام را به مسابقه می‌گذارند، و هیأت داوران مرد ملکه زیبایی را که غالباً غربی است برمی‌گزینند. این کار زشت نیز ریشه‌ای یونانی رومی [تحت تعلیمات فلاسفه ایشان] دارد. سقط جنین نیز مثل دیگر کارهای ناپسندیده ریشه‌ای یونانی دارد. روسپی­گری و فاحشگی به صورت رسمی، و سربازی زن، بدین معنی که زنان نیز باید دوشادوش مردان بجنگند و حتی در ورزش‌ها با بدن‌های برهنه و عریان شرکت کنند (جمهوری/۴۵۷) نیز ریشه‌ای یونانی دارد.

یونانی‌ها هیچ‌گونه عقیده‌ای به توحید و نبوّت و روز حساب و کتاب یا معاد نداشتند، چنان که افلاطون انسان‌ها را از اخلاف خدایان (بتهای کوه المپ) می‌داند و معتقد است که در این دنیا انسان‌های بدکار بعد از مرگ به صورت حیوانات درمی‌آیند. (تیمائوس/ ۹۲)، و انسان‌های خوب به خدایان می‌پیوندند (تیمائوس/ ۴۱) و خدا می‌شوند. (جمهوری/ ۴۶۹).

افلاطون در کتاب قوانین می‌گوید: بهترین سازمان اجتماعی و کامل‌ترین حکومت‌ها و شایسته‌ترین قوانین را در جامعه‌ای می‌توان یافت که… نه تنها همه اموال، بلکه زنان و کودکان نیز میان همه مردم مشترک باشند، و مالکیت شخصی از هر نوع و به هر کیفییت از بین برده شود.(قوانین /۷۳۹). افلاطون در مورد اشتراک در زنان و کودکان می‌گوید: زنان پاسدار باید متعلق به همه مردان پاسدار باشند و هیچ یک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید کودکان خود را از میان آنان تمییز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند. (جمهوری /۴۵۷).

·    مقام اختصاصی امامت معصومان، یا انسان کامل صوفیان؟!

« عرفان در دو بعد قابل بحث است. یکی توحید چیست و دیگری موحد کیست؟ یا به تعبیری، بحث از حقیقت توحید و مقام انسان کامل می کند.»

با توجه به اینکه سران صوفیه در آغاز سنی مسلک بوده اند طبیعی می نماید که تن به ولایت اهل بیت علیهم السلام ندهند. لذا برای انصراف از اهل بیت و معارضه با مقامات اختصاصی ایشان و جذب مردم به طرف خود تعریفی از ولایت به عنوان انسان کامل ارائه دادند که با اعتقادات تشیع و مبانی روایی و حتی آیات قرآن در تعارض است.

این مسئله باعث شده که پنداشته شود تصوف و تشیع مترادف یا عین هم اند. حتی سید حیدر آملی گفته است که شیعه ای که صوفی نباشد شیعه نیست و صوفی ای که شیعه نباشد صوفی نیست. هر چند بعدها در فرقه های شیعی تصوف سعی شد بین این دو تفکر جمع شود اما سران بسیاری از فرقه ها برای حفظ جایگاه خود به اندیشه این سران دامن زدند.

مهمترین اندیشه سران این جریان مطرح کردن خود به جای ائمه علیهم السلام و نفی روایات و آیات بود. نمونه های بارز این جریان را در کلام حلاج، جنید، شمس و مولوی می توان دید.

کیوان قزوینی می گوید: « صحت اعمال و عبادات و معارف موقوف است به اجازه قطب و الا باطل است و قبول خدا نیست اگر چه با خلوص نیت باشد زیرا معنای خالص بودن نیت خلوص للقطب است و کسی راهی به خلوص لله ندارد مگر از راه قطب. ولایت یعنی بیعت با ولی امر که بواسطه آن صورت قطب وارد قلب می شود.»[۳۶]

البته در فرقه های فعلی نیز این جریان ادامه دارد. دکتر شهرام پازوکی صوفی گنابادی می گوید: «ولایت در تصوف با ولایت در تشیع شباهت فراوانی دارد.»[۳۷]

فصلنامه عرفان ایران ارگان رسمی فرقه گنابادی می نویسد: «اعتقاد به وجود امام به عنوان قطب عالم امکان با مفهوم قطب در تصوف تقریبا یکسان است.»[۳۸] و یا می نویسد: «قطب و امام هر دو مظهر یک حقیقت و دارای یک معنا و اشاره به یک شخص است. »[۳۹]

شمس تبریزی با فریاد بر سر علمای عصر خود می گوید: «تا کی بر زین بی اسب سوار گشته و در میدان مردان می تازند؟… و تا کی به عصای دیگران به پا روید؟! این سخنان که می گویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهد خود به مسند مردی نشسته بودند و از خود معانی می گفتند و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو. بعضی کاتب و حی بودند و برخی محل وحی، اکنون جهد کن که هر دو باشی، هم محل وحی و هم کاتب وحی، خود باشی.»[۴۰] و در همین زمینه بایزید بسطامی می گوید: «شما دانش خود را از سلسله مردگان فرا می گیرید در حالی که ما معارف خود را از حضرت حق فرا می گیریم که همیشه زنده است و نخواهد مرد.»[۴۱]

·     استاد سیر و سلوک صوفیان

«اما عرفان عملی در مقابل عرفان علمی عبارت است از سیره عملی که در جهان اسلام بوده است و در ده قرن اول (عموماً نه همیشه)، گره می خورد به داشتن خرقه و خانقاه و ذکر و استاد و اموری که معمولاً در بین عرفایی که از آنها به صوفیه تعبیر می شده است رواج داشته است.»

برای آگاه شدن از انحرافات صوفیه در مورد تسلیم در مقابل استاد سیر و سلوک رجوع کنید به مقاله « آیا سلوک معنوی و تهذیب اخلاقی نیازمند مرشد و پیر و استاد است؟» فصلنامه سمات شماره اول، بهار ۱۳۸۹»

·     پرده پوشی بر افتضاح تصوف در دوره رونق و شکوفایی خود!

« واقعیت این است که تاریخ حکمت و عرفان از قرن دوم تا قرن ششم در هاله ای از ابهام فرو رفته است و این سبب شده است که بسیاری از افرادی که تاریخ تصوف و عرفان نوشته اند، بگویند که شیعه در قرون اول عارف و صوفی نداشته است و علمای شیعه با این مسائل موافق نبوده اند.»

اگر این دوره از تاریخ مبهم است پس شما چگونه از بالاترین تجلیات تصوف و عرفان که همان خرقه و خانقاه است در بین شیعه در همین دوره خبر می دهید؟!

البته بعد از این، اعتراف خواهند کرد که در این دوره از ترس علما اصلا تصوف در شیعه وجود نداشته است نه اینکه ابهامی در کار باشد. بدون شک قرن دوم تا ششم، اصلی ترین مراحل رواج و رونق بدعت تصوف است، اما از آنجا که در این دوره احدی از علمای شیعه گرفتار این دام نبوده اند، طرفداران صوفیه مجبورند آن دوره ها را در پس پرده ابهام فرو برند! مرحله رشد و رواج تصوف تقریبا قرن سوم است. از چهره های معروف این دوره که تصوف را رشد دادند بایزید بسطامی، جنید بغدادی، سهل تستری، منصور حلاج، و شبلی بودند و مفاهیمی همچون شطحیات و تقدیس شیطان وارد تصوف شد. اوایل قرن چهارم تصوف وارد کتابها می شود و اولین کتابها به رشته تحریر در می آید. قرن های مقارن پس از آن، از بهترین قرن های رشد و رواج تصوف محسوب می شود، در این دوره سیر و سلوک فرقه ای شروع شد و فرقه های زیادی شکل گرفت. از قرن سوم به بعد دامنه تصوف وسعت یافت و مایه های ذوقی و شعری در آن پیدا شد.

ابوسعید ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) صوفی قرن چهارم و پنجم است. وی در میان صوفیان منحرف مقامی بسیار بلند و استثنایی دارد و در تاریخ اندیشه‌های صوفیانه در صدر این قلمرو در کنار حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار می‌رود.

ابن سینا که به نام فلسفه، سرچشمه انحرافات صوفیانه در اسلام است نیز در همین دوره بوده است (۴۲۸ قمری).

شیخ اشراق هم که اسطوانه دیگر تصوف و اشراقات وهمی است نیز در همین دوره (۵۸۷ قمری)!

نیشابور از سده سوم تا ششم قمری از مراکز تصوف در اسلام به شمار می‌رفته‌است. بیشتر صوفیان و مشایخ صوفیه در نیشابور اهل سنت و پیرو مذهب شافعی بودند. نخستین بار در نیشابور محمد سلمی نیشابوری تاریخ صوفیان را نوشت (در سده چهارم و پنجم هجری قمری). فرقه صوفیه ملامتیه از این منطقه نشات گرفت. مشهورترین صوفیان نیشابور عطار نیشابوری و ابوسعید ابوالخیر است. در بین چهره‌های صوفیان در نیشابور زنان نامداری نیز بوده‌اند!

در تاریخ نیشابور ذکر شده ‌است که در زمانی که علی بن موسی علیهما السلام در نیشابور سکونت داشته مناظره‌هایی با صوفیان داشته‌ است.

فرید الدین محمد عطار نیشابوری از بزرگان مشایخ تصوف ایران در قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری است. وی در سال ۵۳۷ هجری در قریه‌ کدکن نیشابور به‌دنیا آمد و به درک صحبت مشایخ و بزرگان اهل تصوف مانند: شیخ نجم‌الدین کبری و دیگران نیز روزگار می‌گذراند و در این راه آنقدر پیش رفت تا خود از پیشوایان این طریقت گشت و به‌جایی رسید که مولوی درباره او گفت:

هفت شهر عشق را عطار گشت                     ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

شعر عرفانی از سنایی آغاز شده و با عطار و مولوی به اوج خود رسیده است.

اوج تعلیمات نظری صوفیه به قرن ششم و به دست محی الدین ابن عربی مشهور به شیخ اکبر متوفای سال ۵۶۰ صورت پذیرفت. بر اثر انشعابات متعدد تصوف، فرقه های مختلفی به وجود آمد که هر دسته و فرقه در صدد حفظ موقعیت خود در برابر فرقه های دیگر و علمای مکتب اهل بیت علیهم السلام برمی آمد. بر این اساس هر کدام سعی نمود برای جبران مافات و جلوگیری از نابودی، به ظاهر سلسله مشایخ خود را به نحوی به اهل بیت علیهم السلام و یا به یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم و یا معصومین ربط دهند!

حقیقت آن است که تصوف از ابتدا جریانی بدلی به موازات حرکت مکتب اهل بیت علیهم السلام بوده است که معصومین علیهم السلام بارها به صراحت خطر آنها را گوشزد کرده و طریقه آنها را مخالف راه و روش حقه خود دانسته اند؛ پس بدیهی است که متصوفه در برهه هایی از تاریخ (درست مانند این زمان)، شرط ادامه حیات خود را در این تشخیص دهند که هم حدود و مرزهای عرفان و تصوف را با یکدیگر خلط کنند و هم خود را به ائمه و شاگردان آنها منسوب نمایند! اما واقع امر، عدم همبستگی و سنخیت میان تشیع و تصوف است؛ زیرا اصول و قواعد تصوف با تشیع در تضاد آشکار می باشد.

·      تشیع و خانقاه!

«اعتقاد حقیر این است که ما در قرن دوم، سوم، چهارم و پنجم، خانقاه های رسمی در شیعه داشته ایم.»

وجود خانقاه در شیعه، از اساس کذب است و هر عامی ای می داند که خانقاه و خرقه در میان اعلام شیعه بدتر از بتکده و میکده بوده و هست. اولین خانقاه به شهادت خود صوفیه در قرن چهارم هجری و توسط امیری مسیحی در رمله شام برای صوفیان ساخته شد. می نویسند: «امیری ترسا به شکار رفته بود در راه دو تن را دید از این طایفه که فرا هم رسیدند و دست در آغوش یکدیگر کردند و هم آنجا بنشستند و آنچه داشتند از خوردنی پیش نهادند و به خوردنی. آنگاه برفتند، امیر ترسا را معامله و الفت ایشان با یکدیگر خوش آمد. یکی از ایشان را طلب کرد و پرسید آن کی بود؟ گفت ندانم، گفت از کجابود؟ گفت ندانم، گفت ترا چه بود؟ گفت هیچ چیز. امیر گفت: پس این چه الفت بود که شما را با یکدیگر بود؟ درویش گفت: این مارا طریقت است، گفت شما را جایی هست که آنجا فراهم آیید؟ گفت نی. گفت: پس من برای شما جایی سازم تا با یکدیگر آنجا فراهم آیید. پس آن خانقاه به رمله بساخت.»[۴۲]

کم کم صوفیان هر کجا رفتند خانقاهی ساختند، مساجد ترک شد و موقوفات برای خانقاه معین نمودند و آدابی بنا نهادند، حتی برای ورود به خانقاه آداب و رسوم خاصی ساختند و برای هر خانقاه یک متولی به نام شیخ درست کردند.[۴۳]

مستر همفر جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی در خاطرات خود برنامه دولت انگلستان را در رابطه با اسلام این گونه بیان می کند: «گسترش همه جانبه خانقاه های دراویش، تکثیر و انتشار رساله ها و کتابهائی که مردم عوام را به روی گرداندن از دنیا و مافیها و گوشه گیری سوق می دهد. مانند مثنوی مولوی و احیاء العلوم غزالی.»[۴۴]

اگر مسجد پایگاه رسمی اسلام است، در مقابل آن خانقاه همیشه پایگاه مخالفین اسلام و کانون توطئه علیه اسلام بوده است. البته برخی فرقه های صوفیه به دلیل ترس از مردم، اسم خانقاه های خود را به حسینیه تغییر داده اند اما برنامه های همیشگی خود را انجام می دهند.

«حکومت های عرفانی داشته ایم. تصوف رواج بسیار زیادی داشته است ولیکن عظمت مکتب بغداد و قم سایه ای بر تاریخ افکنده است که این زوایا را پنهان نگه داشته است.»

بنابر این اعتراف می کنند که مکتب ایشان در مقابل مکتب قم و بغداد یعنی در مقابل شیخ مفید و سید مرتضی و شیخ الطایفه شیخ طوسی و شیخ بزرگوار صدوق و اعلام تشیع بوده و از زوایای مخفی عالم ظهور کرده است!

·       تهمت تصوف به عالمان بزرگوار شیعه!

«مقطع دیگر بحث، قرن ششم تا دهم است که این فاصله، اوج شکوفایی تصوف در جهان اسلام است و در این دوره، حکمت و عرفان وارد جهان اسلام شده است و به شکل وسیعی علمای ما را تحت تأثیر قرار داده است.»

مسلم است چیزی که به اعتراف خود ایشان در قرن ششم وارد جهان اسلام شده است بدعت است نه اسلام! و بر اساس احکام مسلم اسلام و روایات هر بدعتی شایسته دوزخ است و بس.

«ما در قرن هفتم هجری با سه شخصیت بسیار بزرگوار مواجهیم که گرایش های عرفانی یا فلسفی بسیار شدیدی دارند. اولین آنها مرحوم سید بن طاووس است. سید بن طاووس در کتب تراجم جزو صوفیه یا متهمین به تصوف شناخته می شود. سرّ مسئله چیست؟ شما اگر کتاب های سید بن طاووس را به وسیله رایانه جستجو کنید، شاید به ندرت برخورد کنید که مرحوم سید از تصوف مدحی کرده باشد یا اسمی از صوفیه آورده باشد.»

بلکه یک مورد هم پیدا نمی­شود، و مطلب (یعنی کفر و زندقه و بدعت­گزاری و انحرافات صوفیه و طرفداران ایشان) هم برای همه اهل علم واضح است تا چه رسد به امثال سید بزرگوار! و هیچ سرّی در کار نیست!

صوفیه برای رواج کالای فاسد خویش خود را به امامان معصوم علیهم السلام می بندند و گاهی علمای ما مانند علامه حلی در شرح تجرید، و سید بن طاووس در طرائف، بدون اینکه ایشان را کمترین تأییدی کنند، از باب احتجاج، کلمات آنان را بر ضد خودشان می آورند تا ایشان را از زبان خودشان محکوم کنند، ولی برخی مانند مرحوم آقای شعرانی به امثال همین کلمات استشهاد می کنند و خیال می کنند که علمای ما واقعا صوفیه را به امامان معصوم مستند می دانند، چنان که شیخ أحمد بن محمد خافی حسینی شافعی در “التبر المذاب” اعتراف می کند که تمامی علوم و معارف از امیر المؤمنین علیه السلام نشأت گرفته است، و در این میان تصوف را هم به ایشان مستند می کند.[۴۵]

و چنان که بیان خواهیم کرد مرحوم سید بن طاووس هم در کتاب طرائف از قول امام سنیان فخر رازی نقل می کند که تمام علوم و معارف به علی بن ابی طالب می رسد، و در این میان صوفیه را نیز نام می برد، ولی ایشان خیال می کنند که این مطالب عقیده خود سید بن طاووس است! و اصلا توجه ندارند که ذکر این مطالب از باب احتجاج و استدلال بر ضد خصم، به کلماتی است که خودش قبول دارد .

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی می نویسد که رحمت علی‏ شاه نعمت اللهی شیرازی (از اقطاب صوفیه)، در کتاب طرائق الحقائق که آن را در احوال مشایخ صوفیه، و احیای رسوم ایشان نوشته است، سید ابن طاوس و برادرش أحمد و فرزندش عبد الکریم و ابن فهد و شهید و مجلسی اول و دوم و غیر ایشان را از صوفیه شمرده است! سپس مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی، در مورد کسانی که این بزرگان را به تصوف نسبت داده اند می فرماید: «این مطلب امر بسیار عجیب و شگفتی است که از ایشان سر زده است! زیرا تصوفی که به این بزرگان مثل ابن فهد و ابن طاوس و خواجه نصیر الدین و شهید ثانی و بهائی و غیرهم نسبت داده می شود جز انقطاع به سوی خالق جل شانه، و زهد در دنیا، و استغراق در حب خداوند تعالى و أشباه آن چیز دیگری نیست، و آن تصوفی نیست که به بعضی از صوفیه نسبت داده می شود که به فساد اعتقاد مانند قول به حلول و وحدت وجود و شبه آن معتقدند، و یا اعمال مخالف شرع فاسدی دارند که بسیاری از ایشان در مقام ریاضت یا عبادت و غیر آن مرتکب آنها می شوند!»[۴۶]

تکمله امل الآمل می نویسد: «ما با تأخری که از عصر صفویه داریم می دانیم که همین مشایخ رضی الله تعالى عنهم توانستند احکام شرعیه را نشر دهند و دولت صفویه را که شعار سلطنتشان تصوف بود و ایشان و همه وزرا و لشکرشان صوفی بودند و جز طریقت صوفیان چیزی نمی دانستند، شیخ حسین و بهائی و أمثال ایشان با روش و جدال و مماشاه أحسن و حضور در مجالس ذکر ایشان، آنان را به سوی تشرع و أخذ به شریعت و تقلید و تعبد به احکام بکشانند… تا جایی که از ایشان دولتی متشرع و پرورش دهنده فقهاء و محدثین، و مروج طریقه أهل البیت علیهم السلام ساختند. و تعجب از این فاضل است (که آنان را به تصوف نسبت می دهد!) و با اینکه زمانش به ایشان نزدیک است این مطلب را نمی فهمد و ایشان را متهم می کند! و همین که دید کسی ـ مانند شهید در منیه المرید و ابن فهد در عده الداعی و التحصین ـ در نوشته های خود از معارف و اخلاق سخن می گوید بلا فاصله او را به میل به تصوف متهم می سازد! در حالی که تصوف مکتبی است که کتاب ها و افراد آن کاملا مشخص و معلومند، و اهل علم به خوبی ایشان را می شناسند. آنها به علمای ما چه ربطی دارند؟ آیا یک نفر در میان علمای ما هست که معتقد به وحدت وجود باشد؟ در حالی که هیچ صوفی پیدا نمی شود که به آن معتقد نباشد! منازل السائرین و رساله قشیریه و رسائل ابن عربی و حلاج و جنید و عطار و خواجه عبد الله و أمثال ایشان را ببین! ایشان صوفیند نه شهید و ابن فهد و بهائی‏ و پدرش که از حکمای دین و بزرگان متشرعین می باشند.»[۴۷]

«مرحوم سید مقیدند که اگر چیزی هم از صوفیه نقل می کنند، با عنوان بعض العارفین نقل کنند. ایشان تعبیر عارف را می آورند و نه صوفی. سرّ مسئله در این است که صوفیه در جهان اسلام سلسله عقایدی داشتند که از طرف مخالفین همیشه سرکوب می شد.»

شما که مدعی هستید تصوف این قدر در تشیع پر رونق بوده است چگونه ادعا می کنید که مایلان و متهمان به تصوف در جهان اسلام سرکوب می شده اند؟! آنهم از جانب کسانی که حتی امثال سید بن طاووس هم از آنان حساب می­برده است!

«مرحوم سید در آثارشان از این گونه عقاید محکم دفاع کرده اند. دفاع هایی که مرحوم سید از عقاید صوفیه کرده اند، سبب شده است که سید را به عنوان یک شخصیت صوفی در کتب تراجم معرفی کنند.»

بدون تردید سید بزرگوار حتی یک بار هم از صوفیه دفاع نکرده است، و احدی از علما و اهل تراجم شیعه تا به حال ایشان و امثال ایشان را متهم به تصوف نکرده است مگر صوفیان منحرفی که برای رواج کالای فاسد خود به چنین خیانت آشکاری دست یازیده اند.

·      وحدت شخصی وجود!

«در عرفان ما دو مبحث اساسی داریم؛ یکی مسئله کیفیت ارتباط خالق و مخلوق و حقیقت توحید است که عرفا به نظریه عالی وحدت شخصیه وجود معتقدند.»

وحدت شخصی وجود یعنی اینکه بین خدا و مخلوقات اصلا دوگانگی واقعی وجود ندارد و خالق متعال با سایر اشیا و مخلوقات وجودی واحد و شخص واحدی هستند! غیر از مریدان ابن عربی و مکتب او احدی از علما و فقها و متکلمان نه تنها شیعی بلکه اسلام، وحدت شخصی وجود را که همان یکی بودن خالق و مخلوق است و هیچ معنای دیگری ندارد قبول نداشته و ندارد، و متقابلا احدی از فلاسفه و عرفا که منکر خلقت و آفرینشند را هم نمی یابید که مبنای او غیر از وحدت شخصی وجود باشد، و ما در این مورد شواهد صریح و غیر قابل تأویل کلمات ایشان را آورده ایم. (به مقاله وحدت وجود یا توحید در همین شماره سمات رجوع شود.)

«و یکی هم مسئله مقام انسان کامل. علمای ما تا عصر سید بن طاووس به شدت با مقامات ائمه علیهم السلام مخالفند. یعنی شما تا قرن هفتم و هشتم کسی را پیدا نمی کنید که اعتقاد داشته باشد که امام علیه السلام عالم به ما کان و ما یکون و ما هو کائن الی یوم القیمه است. مطلقاً علم امام را منکرند و می گویند که اصلاً معنی ندارد که انسانی به همه هستی علم داشته باشد.»

برای پی بردن به اشتباهات ایشان، و عقیده علمای ما در مورد سعه علم امام به کتابهای شریف کافی و محاسن و بصائر الدرجات و کامل الزیارات و بحار الانوار و سایر کتابهای مرحوم صدوق و مفید و طوسی و… رجوع شود.

·    انسان کامل صوفیه؛ ولایت معصوم یا ولایت صوفی؟!

«با اینکه روایات ما در باب علم امام کالمتواتر است. کسانی که در صدر اسلام از این روایات دفاع می کردند (که ما معتقدیم اینها عارف بودند)، همیشه به غلو متهم بودند و از شهرها و حوزه های علمیه آنها را بیرون می کردند. گاهی نیز به عنوان اینکه اینها غالی و کافر هستند، نقشه قتلشان را می کشیدند. این جریان تا قرن هفتم ادامه داشت. بعد از قرن هفتم، کلام شیعه به علت رواج افکار عرفانی در کلام شیعی تحول پیدا می کند. و علمای ما به اینجا رسیدند که می شود انسانی علم به اول و آخر و همه هستی داشته باشد. عوامل مختلفی در این شرایط دست داشتند. جریان فکری جناب محی الدین عربی بر این جریان تاثیر زیادی گذاشت.»

در تاریخ شیعه شما حتی یک مورد هم پیدا نمی کنید که بزرگان ما راوی یا عالمی را به جهت اعتقادش به عالم بودن امامان علیهم السلام به ما کان و مایکون از حوزه بیرون کرده، یا کمترین اذیت و آزاری به او رسانده باشند تا چه رسد به اینکه نقشه قتل او را کشیده باشند! ایشان در این مورد بین چندین مطلب تاریخی و رجالی و عقیدتی (مانند بیرون کردن کسانی که از ضعفا روایت می کردند از قم، و تعریف حد و حدود غلو در نظر قمیین و… که هیچ ربطی به هم ندارند) خلط نموده اند، و به بیان تفصیلی آنها نیازی نیست. بله بدون شک علمای ما پیوسته رفتارهایی بدتر اینها را با صوفیه (مانند بیرون کردن حلاج ملحد از قم توسط پدر بزرگوار مرحوم صدوق) داشته اند، و این بزرگواران می خواهند با سوء استفاده از عناوین علمای شیعه و تحریف مسلمات تاریخ آنان را تبرئه کنند!

آنچه ایشان در این جا گفتند لابد از باب مزاح و شوخی با دین و حیثیت علمای دینی و وارثان علوم آل محمد علیهم السلام است! گویا آنچه علما، فقها و محدثان و متکلمان ما تا این تاریخ در باره علوم امامان معصوم و مقامات ایشان آورده اند برای مطایبه و شوخی بوده و خود ایشان آنها را قبول نداشته اند!! و فقط ابن عربی سنی دشمن شیعه مباحث انسان کامل را البته برای مقابله و مبارزه و رقابت با مقامات امامان معصوم شیعه آورده و کسانی هم خیال کرده اند که او مدافع مقامات امامان شیعه است.

ابن عربی عصمتی همچو عصمت پیامبر صلی الله علیه وآله را برای عمر بن خطاب قائل شده که هیچ کدام از بزرگان عامه چنین عصمتی برای او قائل نشده اند. او می گوید: «و از استوانه‌های این مقام عمر بن خطاب می‌‌باشد که پیامبری که خداوند به او قدرت را عطا کرده به او گفت: ای عمر هیچ گاه شیطان تو را در یک مسیر نمی‌بیند الا این که مسیری غیر از مسیر تو را برمی‌گزیند. پس این کلام که شهادت معصوم است به دلالت بر عصمت عُمر و این که ما می‌‌دانیم شیطان همیشه می‌‌خواهد در راه باطل قدم بگذارد و آن راه باطل به گفته پیغمبر غیر از راه عمر بن خطاب است. پس عُمر بنا بر این فرمایش همیشه راه حق را پیموده و در این راه سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای او را از راه های حق به خاطر خدا باز نمی‌دارد و او برای حق یک بزرگی محسوب می‌‌شود و چون این که حق را هر کسی نمی‌تواند بپذیرد و معمولاً حمل آن بر نفس انسان ها مشکل است و آن را قبول نکرده و بلکه آن را ردّ می‌‌کنند به خاطر همین پیامبر فرموده که حق طلبی عُمر هیچ دوستی برای او باقی نگذاشته است!»[۴۸]

و می گوید: «و از بین ایشان (که خدا از آن ها راضی باد) گروهی محدث هستند و عمر بن خطاب از بین ایشان است و زمان ما ابوالعباس خشاب محدث است.»[۴۹]

و در باره خودش می گوید: ‌«در آن وقت مواهب حکمت به من داده شد که گویا جوامع کلم به من ارزانی شد… بعد از آن به روح القدس تأیید شدم.»[۵۰]

همو نیز گوید: «اقطابی که در اصطلاح به طور مطلق به این نام می باشند، در هر زمانی جز یک نفر نیستند که همو غوث – فریادرس- نیز می باشد، او از مقربین و امام و پیشوای گروه در زمان خود است؛ و برخی از ایشان دارای حکم ظاهر نیز هست و حائز خلافت ظاهره هم می شود همان گونه که از حیث مقام دارای خلافت باطنی نیز می باشد مانند ابوبکر و عمر و عثمان و علی و حسن و معاویه بن یزید و عمر بن عبدالعزیز و متوکل، و بعضی از ایشان تنها دارای خلافت باطنی می باشند و دارای حکم ظاهری نیستند، مانند احمد بن هارون الرشید سبتی و ابی یزید بسطامی و اکثر اقطاب دارای حکم ظاهری نیستند.»[۵۱]

مولوی گوید:

«پس به هر دوری ولیی قائم است      تا قیامت آزمایش دائم است

پس امام حی قائم آن ولی است         خواه از نسل عمر خواه از علی است

مهدی و هادی وی است ای راه جو     هم نهان و هم نشسته پیش رو»

بایزید بسطامی می گوید:

«ان لوائی اعظم من لواء‌ محمد.[۵۲] «پرچم من از پرچم محمد عظیم تر است.»

شاه نعمت الله ولی کرمانی گوید:

«نعمت الله در همه عالَم یکی است     لاجرم او سید هر دو سراست»

و باز گوید:

«سیدم از خطا چو معصومم                        هر چه بینم صواب می بینم»

و مولوی می گوید:‌

«قطب شیر و صید کردن کار او                     باقیان خلق باقی خوار او

قطب آن باشد که گرد خود تَنَد                      گردش افلاک گرد او زند»

کیوان قزوینی در بیان حدود و اختیارات اقطاب می نگارد:

«حدود اختیارات قطب ده ماده است: اول آن که من دارای همان باطن ولایت هستم که خاتم الانبیاء داشت و به نیروی آن تأسیس احکام تصوف را نمود، الا آن که او مؤسس بود و من مروج و مدبر و نگهبانم؛… هفتم آن که من مفترض الطاعه و لازم الخدمه و لازم الحفظ هستم… دهم من تقسیم کننده بهشت و دوزخم.»[۵۳]

با مطالعه کلمات مزبور کاملا‌ روشن می شود که صوفیه تمامی مقامات اختصاصی برگزیدگان خاص خداوند متعال، امامان معصوم شیعه را برای هر سالکی در نتیجه سلوک و سیر و ریاضت، قابل وصول می دانند. و البته این همان چیزی است که مقتضای اصول مسلم اهل عرفان می باشد، و چنان که گذشت ایشان صاحب آن مقام و سالک آن سیر را قطب زمان و متصرف در زمین و زمان و ارواح و شرایع و نفوس و تمامی اکوان می شمارند. ولی از آن جا که عرفان با ورود در هر مسلک و آئینی باید رنگ همان آئین را پذیرفته و خود را با آن تطبیق دهد و از ضروریات مذهب تشیع این است که امامت منصب انتصابی و اختصاصی امامان معصوم دوازده گانه بوده و تباین روش عرفانی با سنت قطعی تشیع در این باره امری مسلم و آشکار است، لذا «لب اللباب» ـ که تقریر مباحث سیر و سلوک صاحب المیزان است که به قلم آقای حسینی طهرانی نوشته شده است ـ می نگارد:

«اگر کسی بگوید که این مناصب اختصاصی بوده و وصول به این ذروه از معارف الهیّه منحصراً راجع به انبیاء عظام و ائمه معصومین صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین است و دیگران را به هیچ وجه من الوجوه بدان راه نیست، در جواب گوئیم منصب نبوت و امامت امری است اختصاصی، ولی وصول به مقام توحید مطلق و فناء در ذات احدیّت که تعبیر از او به ولایت می شود ابداً‌ اختصاصی نیست».[۵۴]

اینک سخن ما این است که با جواز وصول هر سالکی به مقامات مذکوره، دیگر کدامین منصب اختصاصی امامان دوازده گانه باقی خواهد ماند؟

امام صادق علیه السلام می فرمایند: «من ادعی الامامه ولیس من اهلها فهو کافر.»[۵۵]

«کسی که خود را امام خواند و اهل آن نباشد کافر است».

امام باقر علیه السلام فرمودند:

«من ادعی مقامنا یعنی الامامه فهو کافر او قال مشرک.»[۵۶]

«هر کس ادعای مقام ما یعنی امامت کند کافر است یا فرمودند مشرک است».

امام صادق علیه السلام می فرمایند:

«من اشرک مع امام امامته من عند الله من لیست امامته من الله کان مشرکا.»[۵۷]

«هر کس با امامی که امامت او از طرف خداوند است کسی را که امامتش از طرف خداوند نیست شریک کند مشرک است».

·     ادعای عبور سالک از مقام والای امامت!

در مکتب اهل عرفان نه تنها مقام والای امامت را مخصوص برگزیدگان خاص خداوند متعال نمی دانند، و نه تنها نیل به مقام امامت را برای هر سالکی پذیرفته اند بلکه عبور از آن را نیز برای سالکی ممکن، و برای رسیدن به کمال لازم شمرده اند! «روح مجرد» می نویسد: «سالکِ طریق پس از عبور از مراحل مثالی و ملکوت اسفل و تحقق به معانی کلیه عقلیه، اسماء و صفات کلیه ذات حق تعالی برای وی تجلی می نماید. یعنی علم محیط و قدرت محیط و حیات محیط بر عوالم را بالعیان مشاهده می نماید که در حقیقت همان وجود باطنی و حقیقی ائمه علیهم السلام می باشند، و حتماً برای کمال و وصول به منبع الحقائق و ذات حضرت احدیت باید از این مرحله عبور کند! و الا الی الابد در همین جا خواهد ماند!.»[۵۸]

بلکه عرفان طی مرحله ختم نبوت و ختم ولایت را از جمله شرائط ارزنده استاد می شمارند؛ “روح مجرد” می گوید: «اگر استاد… خودش جمیع مراحل و منازل سلوک را در نوردیده نباشد، امکان تعلیم و تربیت را به مقصدی که ختم نبوت و ختم ولایت است و خودش طی ننموده و از اسرار و خفایای آن مطلع نیست ندارد».[۵۹]

اهل عرفان وصول به معرفت و توحید خداوند متعال را، بدون واسطه بودن پیامبر و امام جائز و ممکن دانسته، و غافل از اینکه حجاب های نور، همان انوار مقدس معصومین علیهم السلام می باشد، و توحیدی که از غیر طریق ایشان حاصل شود عین شرک است، می گویند: «والدم علامه سید محمد حسین طهرانی به طور مکرر می فرمود که آیت الله انصاری در سال های آخر عمرش به تمام مراحل سیر و سلوک رسیده بودند، و هیچ حجاب ظلمانی و نورانی بین ایشان و خداوند وجود نداشت،‌ و حقاً به مقام لقاء الله که آرزوی عارفان است رسیده بود. آیت الله نجابت در مورد مقام توحیدی ایشان می فرمودند که: آیت الله انصاری بسیار قوی بود و استادم عارف بزرگ آیت الله میرزا علی قاضی طباطبائی می فرمودند که آیت الله انصاری مستقیماً توحید را از خداوند گرفته اند!… او تنها کسی است که مستقیماً‌ توحید را از خدا گرفته است!».[۶۰]

در حالی که امام صادق علیه السلام می فرمایند:‌ «الاوصیاء هم ابواب الله عزوجل التی یؤتی منها، ولولاهم ما عرف الله عز وجل، بهم احتج الله تبارک وتعالی علی خلقه.»[۶۱]

«اوصیاء همان ابواب الهی هستند که از آن ها می توان وارد شد، و اگر ایشان نبودند خداوند هرگز شناخته نمی گشت، و خداوند تبارک و تعالی تنها به واسطه ایشان بر خلق خود حجت آورده است».

و امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند: «نحن الاعراف الذی لا یعرف الله الا بسبیل معرفتنا.»[۶۲]

«ما همان نشانه هائی هستیم که جز به شناخت ما، خداوند شناخته نمی گردد».

«روح مجرد» در باره استاد خود می نویسد: «به سبزه میدان که رسیدم این فکر به نظرم آمد که من چقدر ایشان را قبول دارم؟! دیدم در حدود یک پیامبر الهی! من واقعاً به کمال و شرف و توحید و فضایل اخلاقی و معنوی ایشان در حدود ایمان به یک پیغمبر ایمان و یقین دارم… گو اینکه همه اهل همدان هم او را صوفی تلقی کنند».[۶۳]

و در جای دیگر از کتاب روح مجرد به دفاع از ادعای ابن عربی مبنی بر این که خود را افضل صاحبان ولایت و امام تمامی اعصار بعد از خود می داند پرداخته می نویسد: محی الدین خود را برای جمیع اعصار بعدی یکه تاز میدان توحید می داند و ابن فارض شاگردش را برای جمیع اعصار قبلی، وی می گوید:

ومن فضل ما اسأرت شرب معاصری                ومن کان قبلی فالفضائل فضلتی.

«و از ته مانده آن چه را که من نوشیدم، نوشیدن معاصرین من است و نوشیدن کسانی که پیش از من بوده اند. بنابر این تمام فضائل عبارت است از بقیه و زیاد مانده نوشیدن من.»

اینک بر شیعیان مکتب اهل بیت عصمت علیهم السلام است که ببینند آیا می توانند با پذیرش اصول و مبانی عرفا، امامان معصوم خود را که در زیارت جامعه ایشان عرضه می دارند:‌ «خداوند به شما خاندان چیزهائی عنایت فرموده که به احدی از عالمیان نداده است، هر صاحب شرافتی در مقابل شرافت شما سر به زیر است، و هر اهل کبریائی در اطاعت از شما سر تسلیم و خشوع فرود آورده است،‌ هر صاحب جبروتی در مقابل فضل و برتری شما فروتن گشته و همه چیز ـ آن چه خدا خلق کرده ـ در آستان عظمت شما سر خواری و ذلت سپرده است» از پیروان و ـ نعوذ بالله ـ کاسه لیسهای ابن عربی و ابن فارض و امثال ایشان بدانند؟!

به راستی باید از محضر والای ولی کائنات و فرمانروای کل هستی حجه بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف با کمال شرم و حیا پوزش خواست که چنین مطالبی باید به قلم آورده شود در حالی که امیر المؤمنین علیه السلام می فرمایند:

«جل مقام آل محمد علیهم السلام عن وصف الواصفین ونعت الناعتین، وان یقاس بهم احد من العالمین.»[۶۴]

«منزلت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فراتر است از توصیف ستایش گران و بیان گویندگان، و از این که احدی از جهانیان با آنان مقایسه گردند.»

ابن عربی اندلسی به تصریح خودِ “روح مجرد”، یک عالِم سنّی مالکی مرام می باشد که از بدو امرش در محیط عامّه و مکتب بی اساس اهل سنت رشد و نما کرده است[۶۵] و در ظاهر و باطنِ علوم و حتی کشف و شهود خود، مقام ابوبکر و عمر و عثمان را از امیرمؤمنان علیه السلام بالاتر می داند در حالی که در زیارت روز غدیر آن حضرت می خوانیم: «فلعن الله من ساواک بمن ناواک والله جل اسمه یقول: هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون،‌ فلعن الله من عدل بک من فرض الله علیه ولایتک…» «خداوند هر کس را که تو را با رقیبت برابر داند لعنت فرماید که خداوند جل اسمه می فرماید: «آیا آنان که می دانند با نادانان برابرند؟!» پس خدا لعنت کند کسی را که تو را هم طراز کسانی داند که خداوند ولایت تو را بر آنان واجب فرموده است». بنابر این از ابن عربی انتظار معرفتی جز اعتقاد به وحدت وجود و ادعای امامت و ولایت برای خود و دیگر فاسقان غیر معصوم خیانت گر به اسلام و مسلمانان نمی رود.

·     دروغ های شاخدار!

«علاوه بر اینها، سید بن طاووس اساتیدی داشتند که جزو صوفیه رسمی بودند و خرقه می دادند. در فهرست اساتید مرحوم سید، برجسته ترین استاد ایشان که بیش از همه از او تعریف می کند، جناب کمال الدین حیدر بن محمد حسینی است که از سادات است. … این بزرگوار که از علمای شیعه است و جزو روات نهج البلاغه، جزو صوفیه رسمی است و در زمان خودش، عده ای از ایشان خرقه گرفته اند.»

نسبت تصوف و خرقه به ایشان از اساس آن کذب و دروغ است.

«ارتباط سید بن طاووس با این افراد، ارتباطی بسیار مثبت بوده است. یعنی هیچ حساسیتی نسبت به تصوف نداشتند. مطالب صوفیه را با تعبیر بعض العارفین در کتاب هایشان نقل می کنند و استناد صوفیه را به ائمه علیهم السلام در طرائف مطرح می کند و می گوید، همه صوفیه به امیرالمؤمنین می رسند.»

چنان که اشاره کردیم کلمات سید بن طاووس اولا نقل قول از فخر رازی است، و ثانیا از باب احتجاج و استدلال کردن بر ضد خصم به وسیله مطالبی است که خودش قبول دارد، کلمات سید بن طاووس در کتاب طرائف خود چنین است:

«وقد ذکر محمد بن عمر الرازی المعروف بابن خطیب الری وهو من أعظم علماء الأشعریه صاحب التصانیف الکثیره طرفا منها أیضا یقول فی الکتاب الذی صنفه وجعله دستورا لولده وسماه کتاب الأربعین فی الفصل الخامس من المسأله التاسعه والثلاثین فی بیان أفضل الصحابه بعد رسول الله ص و یورد عشرین حجه فی أن علی بن أبی طالب أفضل الصحابه بعد رسول الله. یقول فی الحجه الثالثه منها ما هذا لفظه إن علیا کان أعلم الصحابه والأعلم أفضل وإنما قلنا إن علیا کان أعلم الصحابه للإجمال والتفصیل. أما الإجمال فهو… قال علی بن أبی طالب‏ لو کسرت لی الوساده لحکمت لأهل التوراه بتوراتهم‏، على ما نقلناه ومنها علم الفصاحه ومعلوم أن واحدا من الفصحاء الذین بعده لم یدرکوا درجته ولا القلیل من درجته ومنها علم النحو ومعلوم أنه إنما ظهر منه وهو الذی أرشد أبا الأسود الدؤلی إلیه ومنها علم تصفیه الباطن ومعلوم أن نسب جمیع الصوفیه ینتهی إلیه ومنها علم الشجاعه وممارسه الأسلحه ومعلوم إن نسبه هذه العلوم ینتهی إلیه. فثبت بما ذکرنا أنه ع کان أستاذ العالمین بعد محمد ص فی جمیع الخصال المرضیه والمقامات الحمیده الشریفه وإذا ثبت أنه کان أعلم الخلق بعد رسول الله ص وجب أن یکون أفضل الخلق بعده لقوله تعالى‏ قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ‏ وقوله تعالى‏ یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ‏».[۶۶]

مرحوم سید در این جا به نقل از فخر رازی، علم تمام فرقه های متکلمین ـ حتی بزرگان خوارج ـ را هم منتهی به امیر المؤمنین علیه اسلام می داند، لا بد ایشان از همین جا استدلال می کنند که پس تمام فرقه های اسلام حتی خوارج حق، و مستند به امیر المؤمنین اند! در حالی که خود فخر رازی هم این مطلب را قبول ندارد. مرحوم سید از فخر رازی نقل می کنند:

«وأیضا فجمیع فرق المتکلمین ینتهی آخر نسبهم فی هذا العلم إلیه أما المعتزله فهم ینسبون أنفسهم إلیه وأما الأشعریه فکلهم منتسبون إلى الأشعری وهو کان تلمیذا لأبی على الجبائی المعتزلی وهو منتسب إلى أمیر المؤمنین وأما الشیعه فانتسابهم إلیه ظاهر. وأما الخوارج فهم مع غایه بعدهم منتسبون‏ إلى أکابرهم وأولئک الأکابر کانوا تلامذه علی بن أبی طالب ع فثبت إن جمهور المتکلمین من فرق الإسلام کلهم تلامذه علی بن أبی طالب وأفضل فرق الأمه الأصولیون وکان هذا منصبا عظیما فی الفضل… قال عبد المحمود فهذا آخر کلام الرازی وقد روى فی هذا الکتاب من الفضائل لعلی بن أبی طالب ع والمناقب والخصائص الجلیله ما قد تقدم شرح بعضها عنهم من کتبهم».[۶۷]

«در همین دوره، برادر سید بن طاووس با ابن حمویه که جزو بزرگان تصوف است عقد اخوت بسته است.»

ابن حمویه سنی است و لابد در نظر ایشان احمد بن طاووس هم سنی بوده است که با او عقد اخوت بسته است!

·     خواجه طوسی متکلم یا فیلسوف؟!

«شخصیت بزرگ دیگری که در این قرن وجود دارد، جناب خواجه نصیر الدین طوسی است. … خواجه نصیر الدین رسماً عارف است. یعنی وحدت وجودی بسیار رک و راست و صریحی است. کتاب آغاز و انجام ایشان را اگر ملاحظه بفرمایید، اولین جمله اش این است: سپاس آفریدگاری که آغاز همه اوست و انجام همه به دست اوست بلکه خود همه اوست. در کتاب اوصاف الاشراف که مقامات عارفین را بیان می کند، در آخر به بحث فنا می رسد. حتی ایشان فصل اتحاد هم دارد. معمولاًعرفا از کلمه اتحاد فراری هستند چون بار معنایی دوئیت دارد. ایشان فصل فنا و اتحاد دارد و از انا الحق حلاج دفاع می­کند و از سبحانی ما اعظم شانی بایزید دفاع می کند و مفصلاً می گوید که به اینها ظن بد نبر. مطالب اینها حق است و…»

بسیار نادانی است که کسی متکلم محقق و متبحر بی نظیر در فلسفه خواجه نصیر الدین طوسی را از جهت عقیده فیلسوف بداند تا چه رسد به صوفی! آیا فرق ما با اهل سنت در چیست؟ بدون شک در اصول اعتقادی مکتب. زیرا اصول مکتب اهل سنت سقیفه و عدم عصمت امام و مکتب خلافت و… است و شیعه در این‌ها با آن‌ها مخالف است. همین طور اصول و مبانی فلاسفه هم عبارت است از قدم عالم (و لو به اسم حدوث ذاتی) و صدور اشیاء از ذات خدا، و ظهور خدا به صورت اشیا، و وحدت وجود، و جبر، و تشبیه، و سنخیت، و قاعده الواحد و… و علمای تراز اول شیعه و از جمله مرحوم خواجه نصیر الدین در تمام این‌ها در کتاب تجرید الاعتقاد با فلاسفه به شدت مبارزه کرده است! و با صرف نظر از اینکه عبارت ابتدای کتاب آغاز و انجام در برخی نسخ آن موجود نیست، معنای آن را نیز بر اساس افکار باطل خود فهمیده اید. معنای واضح آن مخصوصا با توجه به عقاید مسلم خواجه در تجرید الاعتقاد، و نیز اخلاقی و غیر اعتقادی بودن کتاب آغاز و انجام، این است که از جهت حاکمیت و سلطنت جز او هیج نیست، نه این که جز ذات او هیچ چیزی نبوده و آن طور که فلاسفه و عرفا و متصوفه فکر می کنند هر جماد و حیوانی حصه ای از وجود خدا باشد!

از درخشنده ترین نقاط کتاب کشف المراد این است که مرحوم خواجه با مهمترین مبانی فلسفی به شدت مخالفت می‌کند. مانند مساله حدوث عالم و مطلق ماسوی الله و بطلان قاعده الواحد لا یصدر عنه الا الواحد در مورد صدور عالم از ذات احدیت و اثبات اختیار و پاسخ به شبهات فلاسفه برای اثبات جبر و اثبات معاد جسمانی و امکان خلق عالم دیگر و ابطال نظریات فلاسفه.

عده‌ای برای استدلال بر فیلسوف بودن خواجه می‌گویند خواجه در اول کتابش الهیات بالمعنی الاعم و بحث وجود و عدم و امکان و وجوب و ماهیت و جوهر و عرض را آورده است و سپس وارد الهیات بالمعنی الاخص شده است! در حالی که فارق بین فیلسوف و متکلم این نیست.

مضافاً بر این که جناب خواجه در همین دو مقصد اول کتاب تجرید الاعتقاد اصول عقاید فلاسفه را باطل می‌نماید و نظریات ایشان را باطل می داند.

خواجه اشارات را هم شرح کرده است اما این کار وی به خاطر معارضه با فخر رازی بوده است نه اینکه مبانی کتاب اشارات را پذیرفته باشد. خود در این کتاب اشاره می‌کند که من فقط شارحم و به مطالبی که با عقیده من مخالف است کاری ندارم. و الا قصد خواجه در آن کتاب تبیین اعتقادات خود وی نبوده تا آنجا که در قسمتی از آن می‌گوید: «انی اشترطت على نفسی فی صدر هذه المقالات ـ أن لا أتعرض لذکر ما أعتمده ـ فی ما أجده مخالفا لما أعتمده.»[۶۸]

علی‌رغم این‌که برخی بدون تأمل مرحوم خواجه نصیر الدین را به عنوان فیلسوف می‌شناسند و می‌شناسانند، مراجعه به کتاب تجرید الاعتقاد وی که مهم‌ترین کتاب اوست، و وی آن را به عنوان عقاید برهانی خود نگاشته است کاملا نشان می‌دهد که وی از بزرگ‌ترین مدافعان آرای برهانی و وحیانی کلامی، و از مخالفان سرسخت آرای موهوم فلسفی مانند اعتقاد به قدم و ازلیت عالم، قاعده الواحد و صدور عالم از ذات باری تعالی، جبر، و… می‌باشد.

علامه حلی در کشف المراد بارها صریحاً می‌گوید فلاسفه این را می‌گویند ولی اعتقاد ایشان مخالف با مبانی قواعد اسلامیه است. البته یادمان باشد که کفر بودن عقیده ملازمه‌ای با کافر بودن صاحب آن ندارد و چه بسا خود قائل نمی‌داند چه می‌گوید. بله اگر کسی بفهمد خلاف قرآن و روایات دارد می‌گوید کافر می‌شود.

«شما اگر نامه های خواجه نصیر الدین به صدرالدین قونوی را نگاه کنید، تعابیری را که خواجه در مورد صدر الدین قونوی به کار برده است، نه فقط تعابیری مختص به یک شیعه مخلص است بلکه تعابیری است که مختص یک عارف کامل است.»

البته این از کمالات مرحوم خواجه قدس الله سره است که در زمانی که دشمنان او را با لقب کلب نام می برند ایشان با کمال متانت و وقار و ادب از ایشان با این تعبیرات یاد می فرماید اما اگر شما این تعبیرات را نشانه تأیید عقاید مخاطبان وی بدانید لا بد باید او را سنی ناصبی هم بدانید زیرا قونوی و امثال او مانند دیگر بنیان گذاران عرفان و تصوف سنی و ناصبی هم بودند! مرحوم سید شرف الدین در کتاب المراجعات با مخاطب خود شیخ سلیم بشری که عالم سنی است بسیار محترمانه و با القابی بی نظیر چندان برابر آن چه که در کلام خواجه نسبت به مخاطبان منحرف وی آمده است یاد کرده است لابد شما از این تعبیرات استفاده می کنید که سید شرف الدین هم سنی بوده اند!

«و خواجه نصیر هم برای خودش وزیر دربار بوده است و فضا فضای تقیه و احترامات و تعارفات نیست. در فضای تعارفات هم چنین الفاظی لازم نیست. … چنین شخصیتی طبیعتاً در رواج گرایش های عرفانی و صوفی در جهان تشیع تأثیر بسیار زیادی داشته است.»

بلکه یکی از بزرگترین کسانی که پس از گذشتن دوران تقیه و اسارت در چنگ حکومت های فلسفی مزاج اسماعلیه به شدت به قلع و قمع مبانی صوفیه پرداخت خواجه طوسی اعلی الله مقامه بود.[۶۹]

«یکی دیگر از این بزرگان، کمال الدین میثم بحرانی شارح نهج البلاغه است است. در احوالات او گفته اند که ایشان ابتدا مشغول به تحصیل علوم رسمی بود و فلسفه می خواند و بعد از مدتی دید که اینها فایده ندارد و رها کرد و صوفی شد و خودش اهل خرقه است و معتقد است که خرقه صوفیه به ائمه برمی گردد.»

سخنان سخنران محترم کاملا خلاف واقع و بی اساس است!

«گزارشی از حالات کمال الدین میثم را مرحوم سید حیدر آملی در جامع الاسرار ص ۴۹۷ و ۴۹۸ آورده است. ایشان در تاریخ به الفیلسوف الربانی معروف است. قبل از آن هم صاحب کرامات و آثاری بوده است. بزرگترین شخصیت در قرن هشتم، علامه حلی است. در باره خود علامه حلی گرایش های عرفانی ثابت نشده است. بنده تا به حال در آثار ایشان نیافته ام. ولی چون ایشان در دامن این سه شخصیت (ابن طاووس و خواجه نصیر و کمال الدین میثم) بزرگ شده است. ارادت بسیار زیادی به اینها دارد.»

بدون شک ما هم به این سه بزرگوار ارادت داریم مخصوصا به خاطر اینکه اساس عقاید و بدعت های امثال صوفیه را بر باد داده اند.

مضافا بر اینکه این استدلال باطل، مثل این است که کسی در مورد جناب ابراهیم بن محمد، فرزند بزرگوار ملا صدرا ـ که به تصریح برخی علما از پدر خود ملا صدرا هم کاملتر و عالمتر بوده است (تتمیم امل الآمل) ـ بگوید: چون ایشان در دامن ملا صدرا بزرگ شده است لابد به عقاید پدرش ارادت دارد! با آنکه مسلم است ایشان در تصوف و حکمت از سرسخت ترین مخالفان روش و عقاید پدر خود ملا صدرا بوده است تا آنجا که او را نسبت به پدرش (یخرج الحی من المیت) مانند زنده ای دانسته اند که از مرده ای چون ملاصدرا پیدا شده است![۷۰]

«علامه حلی… مطلقاً در برابر صوفیه جبهه گیری نمی کند و با صوفیه همکاری می کردند؛ گرچه ما جایی ندیدیم که خود ایشان اهل عرفان باشند یا گرایش های تصوف داشته باشند. … دیدگاه ایشان نسبت به حکمت این است که حکمت فقه اکبر است و علوم عقلی اهمیت بسیاری دارد. … مرحوم علامه در ضمن علومی که تعلمش حرام است، از فلسفه نام می برند. می فرماید تعلم فلسفه جایز نیست. این نکته باعث شده است که کسانی علامه را در ردیف مخالفین فلسفه جا بزنند. متأسفانه صدر و ذیل عبارات و قرائن را نگاه نمی کنند و فقط یک کلمه فلسفه را که با کامپیوتر جستجو می کنند و کنارش یک بدگویی باشد را فورا جدا کرده و به عنوان نظر یک بزرگ اعلام می کنند.»

“علامه حلی” در کتاب “کشف ‏الحق و نهج ‏الصدق” می‌‏فرماید:

«برخی صوفیان سنی مذهب گفته اند: “خداوند نفس وجود است، و هر موجودی همان خداست”. و این مطلب عین کفر و الحاد است. و حمد مر خدایی را که ما را به پیروی از اهل‏بیت علیهم‏السلام ـ نه پیروی از نظرات گمراه کننده ـ فضیلت و برتری بخشید.»[۷۱]

اساس تالیفات و تعلیمات صوفیه اثبات قدم عالم تحت عنوان غلط انداز حدوث ذاتی، و کوشش برای اثبات وحدت وجود و جبر و تشبیه و سنخیت و… است، در حالی که بزرگانی مانند خواجه نصیر و علامه حلی و فاضل مقداد، از بزرگترین مخالفان عقاید فوق می باشند. برای نمونه مرحوم علامه، در شرح کلام أبو إسحق نوبختی رحمه ‏الله فلاسفه را ـ تا چه رسد به صوفیه! ـ خصوم و دشمنان مسلمین می شمارد و می فرماید:

«واعلم؛ إنّ الناس اختلفوا فی ذلک اختلافاً عظیماً وضبط أقوالهم: إنّ العالم إمّا محدث الذات والصفات، وهو قول المسلمین کافّه والنصارى والیهود والمجوس، وإمّا أن یکون قدیم الذات والصفات، وهو قول أرسطو، وثاوفرطیس، وثامیطوس، وأبی نصر، وأبی علیّ بن سینا.. فإنهم جعلوا السماوات قدیمه بذاتها وصفاتها إلاّ الحرکات والأوضاع، فإنها بنوعها قدیمه، بمعنى أنّ کل حادث مسبوق بمثله إلى ما لا یتناهى.»

نیز سید مهنّا از مرحوم علامه می پرسد:

«ما یقول سیدنا فی من یعتقد التوحید والعدل والنبوّه والإمامه لکنّه یقول بقدم العالم ؟ ما یکون حکمه فی الدنیا والآخره ؟ بیّن لنا ذلک،أدام اللّه‏ سعدک وأهلک ضدّک.»

و ایشان پاسخ می‌دهند:

«من اعتقد قدم العالم فهو کافر بلا خلاف؛ لأن الفارق بین المسلم والکافر ذلک، وحکمه فی الآخره حکم باقی الکفار بالإجماع.»

و محقق طوسی رحمه‏ الله در کتاب فصول می فرماید:

« قد ثبت أنّ وجود الممکن من غیره، فحال إیجاده لا یکون موجوداً، لاستحاله إیجاد الموجود، فیکون معدوماً، فوجود الممکن مسبوق بعدمه وهذا الوجود یسمّى: حدوثاً، والموجود: محدثاً، فکل ما سوى الواجب من الموجودات محدث، واستحاله الحوادث لا إلى أوّل ـ کما یقوله الفلسفیّ ـ لا یحتاج إلى بیان طائل بعد ثبوت إمکانها المقتضی لحدوثها.»

نصیر الدین طوسى “قدس سره” در “تجرید الاعتقاد”می فرماید:

«ولا قدیم سوى اللّه‏ تعالى.»

و علاّمه حلّى “قدس سره” در شرح آن می فرماید:

«قد خالف فی ذلک جماعه کثیره، أمّا الفلاسفه فظاهر لقولهم بقدم العالم… وکل هذه المذاهب باطله، لأن کل ما سوى اللّه‏ ممکن، وکل ممکن حادث.»[۷۲]

و می فرماید:

«و اعلم أن أکثر الفلاسفه ذهبوا إلى أن المعلول الأول هو العقل الأول و… إذا عرفت هذا الدلیل فنقول بعد تسلیم أصوله إنه إنما یلزم لو کان المؤثر موجبا أما إذا کان مختارا فلا فإن المختار تتعدد آثاره و أفعاله و سیأتی الدلیل على أنه مختار.»

و در کتاب نهایه المرام فی علم الکلام می فرماید:

«القسمه العقلیه منحصره فی أقسام أربعه:

الأوّل: أن یکون العالم محدث الذات والصفات وهو مذهب المسلمین وغیرهم من أرباب الملل وبعض قدماء الحکماء.

الثانی: أن یکون قدیم الذات والصفات، وهو قول أرسطو وجماعه من القدماء، ومن المتأخرین قول أبی نصر الفارابی وشیخ الرئیس، قالوا: السماوات قدیمه بذواتها وصفاتها إلاّ الحرکات والأوضاع فإنها قدیمه بنوعها لا بشخصها، والعناصر الهیولى منها قدیمه بشخصها، وصورها الجسمیّه قدیمه بنوعها لا بشخصها، والصور النوعیه قدیمه بجنسها لا بنوعها ولا بشخصها.»

و فاضل مقداد رحمه‏ الله می فرماید:

«إنّ القول بقدم غیر اللّه‏ کفر بالإجماع».

نیز علامه بزرگوار حلی در نهج ‏الحق, صفحه ۱۲۵, می‌‌فرماید:

«فارق بین اسلام و فلسفه این مسأله است که خداوند قادر نبوده و مجبور باشد, و این همان کفر صریح است.»[۷۳]

·    مشائی یا صدرایی یا هیچ کدام؟!

«فلسفه در آن دوره به معنای فلسفه مشایی بوده است و نه به معنای هستی شناسی عقلی. علامه هستی شناسی عقلی را به عنوان اشرف علوم می داند ولی فلسفه مشایی به خاطر چهار پنج تا عامل، جزو علومی بوده است که بزرگان ما از آن فراری بودند. در فلسفه مشاء عالم مثال را منکرند. فلسفه مشائی هیئت بطلمیوسی را به عنوان یکی از پیش فرض هایش پذیرفته است و خرق افلاک را هم جایز نمی دانند لذا در مسئله معراج مشکل پیدا می کردند. با مسئله معاد مشکل پیدا می کردند. در فلسفه مشاء، علم خداوند به جزئیات، به حسب ظاهر نشدنی است یعنی با مبانی فلسفه مشائی، اثبات اینکه خداوند جزئیات را می داند مشکل است. لذا بوعلی را به خاطر همین که علم خدا را به جزئیات انکار می کرد تکفیر می کردند. در فلسفه مشائی گزاره هایی است که با مسلمات دینی ما سازگار نیست. انکار فلسفه مشائی به عنوان یک نحله فکری، به معنای انکار هستی شناسی عقلی نیست. کما اینکه بزرگان ما هم ده ها نحله فلسفه شرقی و غربی را انکار می کنند، اما با اصل هستی شناسی عقلی و اصل ارزشمندی عقل کسی در نمی افتد. لذا مرحوم علامه را نباید مخالف فلسفه دانست.»

بدون شک هستی شناسی عقلی را نباید انکار کرد، اما در پرتو هدایت های معارف مکتب وحی که این کار را دقیقا علما و متکلمان ما انجام داده اند نه فلاسفه و عرفایی که اوهام و وخیالات یونانیان را به جای مطالب عقلی می پندارند.

لذا یونس بن عبدالرحمن می گوید: «به امام کاظم علیه ‏السلام عرض کردم: توحید الهی را چگونه بشناسیم؟ فرمودند: یا یونس، لا تَکونَنَّ مبتدعا، مَنْ نَظَرَ بَرأیَهِ هَلَکَ، وَمَنْ تَرَکَ أَهلَ بیتِ نبیِّهِ، وَمَنْ تَرَکَ کتابَ اللّهِ وَقَوْلَ نَبیِّهِ کَفَرَ.»[۷۴] «در علم توحید و خداشناسی بدعت‏گذار مباش و در این راه با پای خود گام مزن، هر کس عقیده‏اش را به رأی و نظر خویش برگزیند، هلاک خواهد شد و هر کس اهل بیت پیامبرش را واگذارد گمراه خواهد شد و هر کس کتاب خدا و گفتار پیامبرش را وانهد کافر خواهد شد.»

این آقایان بزرگوار اگر فلسفه را نزد متکلمانی چون علامه حلی می خواندند نه نزد شیفتگان عقاید فلسفی، و می دانستند که متخصص در فلسفه ناقدان فلسفه می باشند نه آنها که فکرشان از محدوده فلسفه فراتر نرفته لذا تسلیم آن شده اند و به روشنی در می یافتند که فلسفه امروز ما، نه تنها هیچ یک از مطالب باطل و خلاف عقل و وحی فلسفه مشاء را کنار نگذاشته است، بلکه همه آن­ها را در بر داشته، و مطالب خلاف و باطل دیگری هم بر آن­ها افزوده است.

گر چه برای رهایی از بن بست، به کفر ارکان فلسفه مانند بوعلی سینا اعتراف می کنند، اما واقعیت این است که ظواهر برخی از مطالب فلسفه مشاء سازگار با دین می­نماید لذا اگر هم کسی از علما پیدا شود که با فلسفه اندکی روی خوش نشان دهد به خاطر همین ظواهر فلسفه مشاء است (همانطور که زمانی که حضرت آیت الله بروجردی از درس فلسفه آقای طباطبایی مؤلف المیزان در قم جلوگیری فرمودند، نسبت به فلسفه مشاء این قدر حساسیت نداشتند) ولی در فلسفه صوفیانه و صدرایی امروز دیگر پرده ها کاملا بالا زده شده است و مخالفت­های آن با اصول مسلم عقلی و ضروریات دینی به مراتب بیشتر و نمایان تر است لذا حتی کسانی که با فلسفه مشاء اندکی با مسامحه برخورد کرده اند با قاطعیت تمام با فلسفه صدرایی و امروزی مبارزه کرده اند و جای تعجب بسیار است که ایشان کاملا بر عکس استدلال کرده و کاملا مطالب را وارونه بیان می کند!

جالب تر این که دیگر شیفتگان فلاسفه معترفند که حتی ابن سینا، تا چه رسد به ملاصدرا، همه مفسران عقیده وحدت موجودی و خدایی حلاجند:

«من عقلانیت ابن سینا را از منصور حلاج جدا نمی دانم. تاریخ فلسفه اسلامی، بسط سخن انا الحق حلاج است. ملاصدرا شارح منصور حلاج است. اساس فلسفه اسلامی، بحث وجود و وحدت وجود می باشد. ابن سینا وحدت وجودی است. می گوید: ما با تأمل در وجود به چیز دیگری برای اثبات خدا نیاز نداریم. برهان صدیقین را برای اولین بار او مطرح کرده است. اصلاً ابن سینا رئیس الاشراقیین است. سهروردی هم وحدت وجودی است. البته سهروردی به جای وجود از نور حرف می زند. ملاصدرا هم درست است که بیشتر روی وحدت تشکیکی تأکید می کند؛ اما وقتی از لحاظ اندیشه اوج می گیرد، به وحدت شخصی وجود قائل می شود. به همین دلیل، بنده تاریخ فلسفه اسلامی را بسط سخن حلاج می دانم».[۷۵]

لذا اشکال ما از همان ابتدا تا انتهای فلسفه مشاء می‌باشد که عالم را صادر از ذات خدا دانست و عقول مجرده ای درست کرد که به دلیل عقلی و نقلی و برهانی تمامش اوهام است. و اشکال ما از همان ابتدا تا انتهای فلسفه اشراق و حکمت متعالیه است که تصریح نمودند عالم عین ذات خدا است و… هیچ کدام از این مکاتب حرفی غیر از دیگری ندارند، در جوهره و متن اعتقاداتشان فرقی نیست و تنها در اسم‌ فرق دارند، اگر فلسفه مشاء تنها بیست درصد به مطالب خلاف شرع و عقل تصریح می‌کرد و می‌گفت تنها عالم مجردات از ذات خدا صادر شده است ملاصدرا آمد و گفت تمام عالم عین ذات خداست!

مبنای فیلسوف این است که با صرف نظر از مراجعه به آنچه انبیا و ائمه فرموده‌اند خودم اصول را پیدا می‌کنم! اگر هم کسی مانند ملاصدرا به قرآن و روایات استدلال کرد برای توجیه و حمل آن‌ها بر دریافت‌های خود او و عقاید باطل فلاسفه است که خود این کار اشکال دومی است که بر او می‌شود.

ثانیاً چنانکه بارها گفته ایم فلسفه عقلی و برهانی نیست بلکه همیشه اسم عقل و عقلانیت را یدک می کشد.

·    فلسفه بوعلی کجا و کلام مرحوم شیخ مفید و طوسی کجا؟!

«وقتی بوعلی فلسفه ارسطو را تدوین و عرضه کرد، بساط نظرات کلامی شیخ مفید و شیخ طوسی برچیده شد. به قرن ششم که می رسیم، دیگر آرای شیخ طوسی و شیخ مفید به طور کلی گم می شود و هر کسی در اعتقادات چیزی می نویسد، مطالب ارسطو و بوعلی را می نویسد.»

بلکه متکلمان بزرگوار ما در تمام طول تاریخ عقاید شیعی با قاطعیت تمام و اتحاد کامل با عقاید شرک آلود و خلاف ضروری فلاسفه و عرفا و متصوفه مبارزه کرده اند.

صدور چنان سخنی تنها از کسی ممکن است که نسبت به معارف الهیه در کتب متقن کلامی شیعی از ابتدای دوران ائمه علیهم السلام تا امروز کاملا بیگانه و بی خبر باشد، کمترین مراجعه به کتاب های کلامی شیعه و مخالفت های ایشان با نظریات فلسفی در قبل و بعد از بوعلی، بطلان سخنان ایشان را کاملا آشکار می کند.

تنها یکی از نظرهای کلامی بوعلی ـ با صرف نظر از انحرافاتی که در مسأله قدم عالم، و صدور عالم از ذات خدا، و جبر و… از او نقل کردیم ـ این است که:

شیخ الفلاسفه ابوعلی سینا، عمر را از امیرالمؤمنین علی علیه السلام عاقل‌تر می‌داند و می‌گوید: «اگر امر امامت و خلافت دائر بین دو نفر شد که یکی عاقل‌تر و سیاست‌مدارتر باشد و دیگری عالم‌تر، باید آن کس که عاقل‌تر است مقدّم شود، و آن کس که عالم‌تر است وزیر و کمک‌کار او گردد، همان‌طور که عمر و علی چنین کردند!»

اینک نص کلام او را ببینید: «فصل فی الخلیفه والامام ووجوب طاعتهما، والاشاره إلى السیاسات والمعاملات والاخلاق… والمعوّل علیه الاعظم العقل وحسن الایاله، فمن کان متوسطا فی الباقی ومتقدّما فی هذین بعد أن لا یکون غریبا فی البواقی وصائرا إلى أضدادها، فهو أولى ممن یکون متقدّما فی البواقی ولا یکون بمنزلته فی هذین. فیلزم أعلمهما أن یشارک أعقلهما، ویعاضده، ویلزم أعقلهما أن یعتضد به ویرجع إلیه، مثل ما فعل عمر وعلى‏».[۷۶]

البته مدافعان صوفیه حق دارند که از بوعلی در مقابل اساطین مکتب دفاع کنند! چرا که کاملا می دانند که شیخ مفید و طوسی، خدای ایشان و همان کسی را که برای ایشان نعره انا الحق سر داده است تکفیر کرده و در کفر و الحاد او کتاب نوشته اند!

اما بر ایشان لازم است که بدانند نواصب و دشمنان اهل بیت علیم السلام کسانی نیستند که مستقیما با اهل بیت علیم السلام دشمنی کنند، بلکه کسانی اند که با ارکان تشیع و اساطین مکتب به دشمنی برخیزند. امام صادق علیه السلام می فرمایند: لیس الناصب من نصب لنا أهل البیت لأنک لم تجد رجلا یقول أنا الناصب [ أبغض ] محمدا وآل محمد و لکن الناصب من نصب لکم وهو یعلم أنکم تتوالونا و أنکم من شیعتنا.[۷۷] «ناصبی کسی نیست که با ما اهل بیت دشمنی کند، زیرا تو هرگز کسی را نمی یابی که بگوید من ناصبی ام و با محمد و آل محمد دشمنی می کنم! بلکه ناصبی کسی است که با شما در حالی که می داند از اهل ولایت ما و شیعیان ما هستید دشمنی کند»!

·    ادعای واهی معانی مختلف وحدت وجود!

«به هر حال وحدت وجود و وحدت موجود، یازده تا چهارده تفسیر دارد. اینکه وحدت وجود یعنی چی، بعضی از معاصرین تا چهارده تا تفسیر هم رسانده اند.»

متاسفانه مدعای فوق نیز یکی از مدعاهای بسیار عوام فریب متصوفه است. کم‌ترین تأمل نشان می‌‏دهد حقیقت معنای وحدت وجود یک چیز بیش‌تر نیست، و آن همین است که: آنچه موجود است حقیقتی واحد است که نه آغازی دارد و نه انجامی و نه ابتدایی دارد و نه انتهایی، و نه خالقی دارد و نه آفریننده‏ای؛ بلکه همین حقیقت واحد هر لحظه به صورتی درمی‏آید و هر آن به شکلی در تجلّی و ظهور است! ارائه تفسیرهای مختلف برای وحدت وجود امری کاملاً ظاهری است، نه درونی و محتوایی. این کار تنها برای سرپوش گذاشتن بر مخالفت آشکار عقیده وحدت وجود با عقل و شرع صورت گرفته است.

(برای دیدن پاسخ تفصیلی به مدعای باطل وحدت وجودیان، در مورد معانی مختلف وحدت وجود به مقاله وحدت وجود یا توحید؟ در همین شماره فصلنامه مراجعه کنید.)

«نمی شود گفت که مرحوم علامه تمام تعاریف وحدت وجود و موجود را غلط یا باطل می دانسته است.»

پس کاملا معلوم می شود که ایشان از مبانی و عبارات و تصریحات فلاسفه و عرفا و صوفیه در مورد همه چیز خدایی! و عینیت ذات خداوند با اشیا! هیچ خبری ندارند، یا اصلا عقیده صحیح را نمی­شناسند و یا اینکه اصلا عباراتی را که از ایشان نقل کرده ایم ندیده اند.

«جلوتر که می آییم به مرحوم سید حیدر آملی می رسیم. سید حیدر از عرفای بسیار بزرگ ماست و از شاگردان فخرالمحققین است. ایشان از شخصیت هایی است که در عرفان عملی و سیر و سلوک جایگاه بسیار بلندی دارند و در تلفیق تشیع و عرفان نقش بسیار مهمی داشتند.»

عقاید و مشرب سید حیدر آملی مورد تأیید و استناد احدی از علما و فقها و متکلمان نامور و محوری شیعه نیست و البته کسی که از مکتب بغداد و قم و اساطین مکتب شیعه بگریزد و در زوایای پنهان دنبال دستاویز بگردد باید هم چنگ به دامن امثال سید حیدر آملی بیندازد! مسلم است که آرا و نظریات شیخ حیدر آملی در مورد تصوف و وحدت وجود و ارادت به ابن عربی مورد اعتنای احدی از ارکان و اساطین مکتب نبوده، بلکه در کتابهای تراجم ما به شدت به تصوف، و مشرب، و مداحی او نسبت به دشمنان اهل بیت علیهم السلام، و خرقه، و نوشتن شرح فصوص ابن عربی ـ با این که در شرح خود بر فصوص ابن عربی، مطالب او را بسیار رد می کند ـ اعتراض شده است؛ و او را به عنوان صوفی، بلکه غالی در تصوف، و گول خورده تسویلات شیطان یاد کرده، و حتی ذکر شرح حال او در ضمن شرح حال علمای شیعه را امری شایسته خود ندانسته اند![۷۸]

«سید حیدر شاگرد فخر المحققین است. فخر المحققین اجازه ای به سید حیدر داده است با این تعبیر: سید حیدر زین العابدین ثانی است. ایشان را با امام سجاد علیه السلام مقایسه می کند و امام سجاد را زین العابدین اول معرفی می کند و سید حیدر را زین العابدین ثانی. شاید ما به خودمان اجازه ندهیم که یک غیر معصوم را در کنار معصوم بگذاریم و چنین لقبی به او بدهیم. ولی فخرالمحققین با آن جلالت شأن و عظمت، سید حیدری را که شارح فصوص است، مؤلف کتاب جامع الاسرار است و وحدت وجودی به شدت متعصبی است و از مدافعین محی الدین است، زین العابدین ثانی لقب می دهد و می گوید من به شفاعت او در آخرت امیدوارم و امید است که مرا فراموش نکند و از من دستگیری کند. این دیدگاه بزرگان شیعه را در این دوره نسبت به عرفا نشان می دهد.»

بدون شک به کار بردن عبارات احترام آمیز در مورد اهل علم حتی در مورد عالمان عامه و پیروان مکتب سقیفه نشان از ادب نیکوی عالمان ما در راه و روش دارد، اما این مطلب را دلیل بر تأیید عقاید ایشان دانستن کاملا غیر منطقی است و اصلا دلیلی وجود ندارد که فخر المحققین حتی مطالب صوفیانه شیخ حیدر آملی صوفی مزاج را دیده باشد تا چه برسد به اینکه آنها را تأیید کرده باشد!

ما متن اجازه مرحوم فخر المحققین را خواهیم آورد که در آن عبارت امام زین العابدین ثانی وجود ندارد، البته برای صوفی مسلکان که هر بوق قلی شاهی را قطب عالم وجود و بلکه خدا می دانند پذیرش این مطلب بسیار ساده است که غیر معصوم را ثانی معصوم بدانند، اما با عقل نمی سازد که عالم با معرفت شیعی در مورد کسی ـ هر چه هم با فضل و کمال باشد ـ مثلا بگوید: امیر المؤمنین ثانی! یا امام حسین ثانی! یا امام صادق ثانی! یا امام عصر ثانی! است.

مرحوم صاحب الذریعه فرموده اند که شخصی که فخر المحققین به او اجازه روایت مسائل مدنیات را داده، و او را مدح بلیغی کرده اند ممکن است که شخص دیگری غیر از سید حیدر آملی صوفی باشد:

«ورأینا أیضا فی ضمن المجموعه المشار إلیها مسائل مهنا بن سنان المدنی للعلامه الحلی المعروفه بالمسائل المدنیات مع جواباتها، وعلى ظهرها بخط فخر الدین ولد العلامه إجازه للسید حیدر بن علی بن حیدر العلوی الحسینی بروایه المسائل المدنیات المذکوره عنه عن أبیه العلامه مدحه فیها مدحا بلیغا وهذه صورتها.

بسم الله الرحمن الرحیم هذه المسائل وأجوبتها صحیحه سئل والدی عنها فأجاب بجمیع ما ذکرها هنا وقرأتها انا على والدی قدس الله سره ورویتها عنه، وقد أجزت لمولانا السید الامام العالم العامل المعظم المکرم أفضل العلماء واعلم الفضلاء الجامع بین العلم والعمل شرف آل الرسول مفخر أولاد البتول سید العتره الطاهره رکن المله والحق والدین السید حیدر ابن السید السعید رکن الدین علی بادشاه ابن السید السعید رکن الدین حیدر العلوی الحسینی أدام الله فضائله وأسبغ فواضله ان یروی ذلک عنی عن والدی قدس الله سره، وان یعمل بذلک و یفتی به و کتب محمد بن الحسن بن یوسف بن علی بن المطهر الحلی فی أواخر ربیع الآخر لسنه ۷۶۱ والحمد لله تعالى وصلى الله على سید المرسلین محمد النبی و آله الطاهرین.

واستظهر صاحب الذریعه ان صاحب المسائل التی سال عنها فخر الدین و أجابه عنها هو غیر الذی اجازه فخر الدین ان یروی المسائل المدنیه عنه عن أبیه لتصریح الأول فی توقیعه انه آملی وعدم ذکر فخر الدین وصف الآملی فی اجازته للثانی روایه المسائل المدنیه مع کونه من الأوصاف الظاهره له وکونه معروفا به ویمکن ان یکون سقوط لفظ الآملی من سهو القلم منه أو من النساخ والله اعلم … وقال صاحب الذریعه… استدل على تغایرهما بوصف أحدهما بالآملی وعدم وصف الآخر به وکیف کان فالظاهر تغایر الرابع والسابع ومغایرتهما لصاحب العنوان کما ستعرف‏.»[۷۹]

سید حیدر به دستور فخر المحققین کتاب نفیسی در مورد علت سکوت أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب علیه السلام نوشته است، لذا امکان دارد که فخر المحققین به خاطر این کتاب و بدون این که از انحرافات صوفیانه او اطلاعی داشته باشد او را مدح کرده باشد.

«ابن بطوطه می گوید، من وارد نجف که شدم، در مقابل حرم امیرالمؤمنین خانقاه های بسیار زیادی بود و مدارسی بود که طلاب شیعه و صوفیه شیعه در اینها ساکن بودند و کسانی که می خواستند به حرم مشرف شوند، این طلاب شیعه و صوفیه که متولی امر حرم امیرالمؤمنین بودند، اینها را راهنمایی و پذیرایی می کردند برای آنها اذن دخول می خواندند.»

بدون شک در هر دوره ای در تمامی مذاهب و ادیان افرادی، وجود داشته و دارند که از عالمان حقیقی فاصله گرفته و از عقاید صحیح مکتب و مذهب اطلاعی ندارند و راهی بتکده و میکده و خانقاه که بدتر از آن دو است می شوند ولی اگر کسی عمل آنها را دلیل بر تأیید عالمان مکتب بداند چه می توان به او گفت؟!

«در گزارشی که از مدرسه سلطانیه اولجایتو به دست ما رسیده است (مدرسه سلطانیه که به دستور اولجایتو ساخته شد، زیر نظر علامه حلی بوده است. اولجایتو بدون اذن علامه هیچ کاری انجام نمی داد) در این مدرسه بیست نفر مرشد صوفی می آورند که مخصوص تدریس تصوف بودند و تعدادی زاویه و اتاق برای کسانی که مشغول تهذیب نفس بودند وجود داشت. در کنار آنها هم عده ای از فقها تدریس می کردند. مثلاً علامه حلی در یک صفه تدریس می کردند. شیخ صفی الدین اردبیلی در صفه دیگر تصوف تدریس می کرد. بنابراین در عهد علامه این طور نبوده که بگویند اینها چون صوفی اند، منحرفند. نه؛ رسماً از اینها برای تدریس دعوت می کردند و نظراتشان را بیان می کردند.»

با فرض این که این گزارش صحت داشته باشد، این استدلال مانند این است که کسی بگوید در همین دوره خود ما تمامی خانقاه ها و کلیساها و پارتی های مختلط زنانه و مردانه و… مورد تأیید علما و مراجع و رهبران دینی است!

«شهید اول در سلسله اساتیدشان، از سید تاج الدین ابن معیه به عنوان بزرگترین استاد نام می برند. … اگر به عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب نگاه کنید که کتابی است تألیف شاگرد سید تاج الدین، ایشان به اسم سید تاج الدین که می رسد، یک صفحه در مورد مناصب اجتماعی سید صحبت می کند. می گوید، سید تاج الدین بزرگ صوفیه عراق و بزرگ فتیان عراق بود. کسی خرقه تصوف یا لباس فتوت در عراق نمی پوشید مگر به اذن سید تاج الدین. … بر خلاف اینکه شما می بینید خیلی اوقات مخالفین فلسفه و عرفان می گویند خرقه در بین شیعه نبوده است و سلسله و خانقاه نبوده است، آنقدر در آن دوران این مسائل رسمی بوده است که می گوید هیچ کسی خرقه صوفیه یا لباس فتوت بدون اذن ایشان در کل عراق نمی پوشید مگر کسانی که از ایشان اذن داشته باشند. به برخی اذن می داد که خرقه تصوف بر تن دیگران کنند.»

متاسفانه تمام آن چه در مورد تصوف و خرقه بازی ایشان گفتند از اساس دروغ است و نه در آن کتاب و نه در هیچ منبع قابل اعتنای دیگری چنین اتهاماتی در باره آن شخصیت بزرگوار وجود ندارد!

مرحوم شیخ حر می فرماید: «السید تاج الدین أبو عبد الله، محمد بن القاسم بن معیه الحسنی الدیباجی: فاضل، عالم، جلیل القدر، شاعر، أدیب، یروی عنه الشهید، وذکر فی بعض إجازاته أنه أعجوبه الزمان فی جمیع الفضائل والمآثر.»[۸۰]

و هیچ نشانی از نسبت ایشان به تصوف در میان نیست.

«فتوت هم داستانی طولانی دارد. در قرن هفتم یک تشکیلات فتوت داشتیم و یک تشکیلات تصوف. افرادی که تازه کار بودند، اول می رفتند وارد تشکیلات فتوت می شدند که خودشان می گویند، نهایه الفتوه بدایه التصوف. مدتی در فتوت بودند. فتوت کلاه و شال مخصوص داشته است ولی لباس مخصوص یعنی خرقه نداشتند.»

خوب است داستان فتوت را از زبان ملا صدرا و حلاج اولیای تصوف و عرفان بشنوید. ملا صدرا می نویسد:

«بدان که همه چیز در عالم اصلش از حقیقت الهی، و سرش از اسم الهی است، و این را جز کاملان نمی شناسند!…حلاج گفته است که “فتوت” هرگز راست نیامد مگر در مورد محمد [صلی الله علیه و آله و سلم] و ابلیس! گویا (حلاج) می خواهد بگوید که این دو تا مظهر، در باب خود کامل شده اند که یکی مظهر اسم محبت خدا شده، و دیگری مظهر اسم قهر و خشم خدا!… چرا که خدا مجمع موجودات، و محل بازگشت همه چیز است، و همه اشیا مظاهر اسما و محل های تجلی صفات اویند! پس همان خدایی که در ظاهر شیطان را به سجود امر نموده است که گفته: اسْجُدُوا لِآدَمَ، در پنهان او را از سجده بر غیر خود نهی فرموده است (!) و خودش هم به شیطان استدلال بر ترک سجده در مقابل خدا را آموخته است که گفته: أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً! حبیب من این چیزها را خوب بفهم که به مطالبی رسیدیم که اذهان این ها را نمی فهمد، و دسته احمق ها و دیوانه ها از شنیدن این اسرار به جنب و جوش می آیند و بفهم سخنی را که گفته است: همانا نور شیطان از نار عزت خداست، و اگر نور شیطان ظاهر می شد همه خلایق او را می پرستیدند!»[۸۱]

«مدتی در وادی فتوت بودند. شروطی با آنها می کردند. اگر این شروط اخلاقی را مراعات می کردند بعداً ترقی می کردند و به آنها خرقه تصوف می دادند و وارد تشکیلات تصوف می شدند.»

حال که معنای “فتوت” را که به قول ایشان مقدمه و ابتدای تصوف است از زبان حلاج شناختید، خواهید دانست که “تصوف” که نهایت فتوت است چه خواهد بود!

·    تحریف حکم وقف بر صوفیان

«شهید اول در کتاب وقف دروس یک تعبیری دارند که این مطلب را کاملاً نشان می دهد. ایشان در این کتاب می گویند که اگر کسی مالی را بر صوفیه وقف کرد، به چه کسانی باید داد؟ شما مستحضرید که در کتاب وقف، وقتی مالی بر کسی وقف می شود، باید به کسانی بدهند که انصراف عرفی به همانها دارند.»

اولا شهید رحمه الله می فرماید که اگر بر ذمی هم وقف کنند باید به همانها داده شود زیرا واقف از نظر خودش ایشان را قبول دارد، لابد شما از این جا استدلال می کنید که مرحوم شهید عقاید ذمی ها را هم قبول دارد!

«ایشان می گویند، اگر مالی بر صوفیه وقف شد «والصوفیه المعرضون عن الدنیا المشتغلون بذکر الله» هستند. کسانی که از دنیا اعراض کردند و به ذکر خدا مشغولند، این پول به آنها داده شود.»

همان طور که خودتان اقرار دارید مرحوم شهید به صراحت شرط کرده اند که باید عقاید حقه داشته باشند و البته اگر چنین شخصی پیدا شد که عقاید وحدت وجود و جبر و تشبیه و… نداشته باشد و انسان ساده لوحی هم پیدا شد و نفهمید و چنین وقفی کرد قطعا باید آن را به اهل اعراض از دنیا و اشتغال به آخرت داد. عبارت “معرضون از دنیا و مشتغلین به ذکر خدا” در کلام مرحوم شهید، تعریف صوفیه نیست، بلکه به قرینه شروطی که ذکر فرموده است، تعریض به بطلان طریق آنها، و حرمت دادن مال وقف شده به ایشان است، و اشعار به این دارد که وقف باید از صوفیه منحرفه برگردانده شود، و به غیر آنها که “معرضون از دنیا و مشتغلین به خدایند” و دارای عقاید صحیح باشند داده شود. بنابر این روشن می شود که مرحوم شهید، صوفیه را حتی به اندازه اهل ذمه هم قبول ندارند!

«بعد یک فرض فقهی مطرح می کند و می گوید آیا هر کس که خرقه داشته باشد؟ و جواب می دهد که این محل تأمل است.»

این مطلب کذب است. زیرا مرحوم شهید بر عکس می فرمایند که اصلا داشتن خرقه شرط نیست نه اینکه در شرط بودن آن تأمل است!

«و می پرسد آیا هر کس که شیخی داشته باشد و پاسخ می دهد که این هم محل تأمل است.»

این هم کذب دیگری است. زیرا مرحوم شهید بر عکس می فرمایند که اصلا داشتن شیخ شرط نیست.

«آیا شرط است که حتماً در خانقاه باشد و یا اگر در خانقاه هم نبود مال وقف به او تعلق می گیرد؟ همینطور فروضی را مطرح می کند.»

بلکه مرحوم شهید بر عکس می فرمایند که اصلا محل سکونت شرط نیست.

«و سپس می گوید، به نظر ما باید از صوفیه ای باشد که عقاید حقه دارد. از صوفیه باطله نباشد. این نشان می دهد که شهید نسبت به اصل تصوف مشکلی ندارند.»

اینک ما نص کلام مرحوم شهید را می آوریم تا نسبت های خلاف واقع و خطاهای ایشان در استدلال و فهم مطلب مرحوم شهید کاملا روشن شود:

«ولو وقفه الذمی جاز، لاقراره على معتقده.»[۸۲]

«ولو وقف على الفقهاء و قصد المجتهدین أو من حصل طرفا من الفقه فذاک. وإن أطلق حمل على الثانی و المتفقهه الطلبه فی الابتداء أو التوسط أو الانتهاء ما داموا مشتغلین بالتحصیل. و الصوفیه المشتغلون بالعباده المعرضون عن الدنیا. و الأقرب اشتراط الفقر والعداله فیهم، لیتحقق المعنى المقتضی للفضیله. و أولى منه اشتراط أن لا یخرجوا عن الشریعه الحقه. وفی اشتراط ترک الخرقه [الحرفه] تردد، ویحتمل استثناء التوریق و الخیاطه، وما یمکن فعلها فی الرباط. ولا یشترط سکنى الرباط، ولا لبس الخرقه من شیخ، ولا زی مخصوص.»[۸۳]

با توجه به توضیحاتی که دادیم بطلان مدعای آقای شعرانی (که مطالب مرحوم خواجه را نیز در کتاب تجرید به عنوان ترجمه و شرح تحریف نموده اند) هم معلوم می شود که گفته اند:

«شهید رحمه اللّه در وقف دروس بر صوفیه شرائط صوفى و خانقاه را ذکر کرده تا وقف بر آنها صحیح باشد… مقصود از ذکر تفصیل آن بود که بدانى تنفر مردم عهد ما از تصوف براى اعمال زشتى است که بیشتر آنان ابا ندارند و علمى که مؤسس آن على علیه السلام باشد ضلال نیست.»[۸۴]

بدیهی است چنان که توضیح دادیم مرحوم شهید هرگز مطلبی را به عنوان شرایط وقف بر صوفیه بیان نکرده، بلکه فرموده است که اگر کسی بر صوفیه وقف کرد باید به کسانی داد که اهل زهد و اشتغال به عبادت باشند، و این سخن کنایه از این است که نباید به صوفیه که انحرافات و عقاید آنها معلوم است داده شود. و نیز تصوف، بدعت آشکار در دین است و هرگز به امیر المؤمنین استنادی ندارد، بلکه این صوفیه و این منحرفانند که برای رواج کالای فاسد خویش، خود را به امامان معصوم علیهم السلام می بندند!

«اگر به مقدمه دروس شهید اول مراجعه بفرمایید …ایشان در آنجا می گوید که فکر نکنید که تصوف عبارت است از یک تسبیح و عصا. تصوف عبارت است از بندگی کردن، اطاعت کردن. اینها کاملاً نشان می دهد که تصوف در آن دوره به عنوان یک مکتب رسمی بوده است و از آن هم دفاع می کند.»

اشعار مرحوم شهید در این باره چنین است:

«بالشوق والذوق نالوا عزه الشرف     لا بالدلوف ولا بالعجب والصلف

ومذهب القوم أخلاق مطهره       بها تخلقت الاجساد فی النطف

صبر وشکر وإیثار ومخمصه       وأنفس تقطع الأنفاس باللهف

والزهد فی کل فاق لا بقاء له       کما مضت سنه الأخیار فی السلف

قوم لتصفیه الارواح قد عملوا       وأسلموا عوض الأشباح للتلف

ما ضرهم رث أطمار ولا خلق     کالدر حاضره مخلوق الصلف

لا بالتخلق بالمعروف تعرفهم       ولا التکلف فی شئ من الکلف

یا شقوتی قد تولت أمه سلفت       حتى تختلف فی خلف من الخلف

ینحقون تزاویر الغرور لنا         بالزور والبهت والبهتان والسرف

لیس التصوف عکازا ومسبحه     کلا ولا الفقر رؤیا ذلک الشرف

وإن تروح وتغدو فی مرقعه       وتحتها موبقات الکبر والشرف

و تظهر الزهد فی الدنیا و انت علی   عکوفها کعکوف الکلب فی الجیف»[۸۵]

چنان که روشن است مرحوم شهید در این اشعار هیچ گونه تعریف و تمجید و تأییدی از خصوص صوفیه ندارد، بلکه به شدت ایشان را مورد تعریض و نکوهش قرار داده، و آنان را در زیر خرقه خود اهل کبر و گناهان کبیره شمرده، و مانند سگهایی دانسته است که بر جیفه دنیا معتکفند!

«در ادامه به ابن فهد حلی می رسیم. او جزو بزرگان صوفیه است. شخصیت بسیار ممتازی است.»

این نسبت نیز از اساس آن کذب و دروغ است. در شرح حال این بزرگوار می خوانیم:

«الشیخ جمال الدین أحمد بن فهد الحلی: فاضل، عالم، ثقه، صالح، زاهد، عابد، ورع، جلیل القدر، له کتب منها: المهذب ـ شرح المختصر النافع ـ، وعده الداعی، والمقتصر، والموجز، وشرح الألفیه ـ للشهید ـ والمحرر، والتحصین، والدر الفرید ـ فی التوحید ـ، یروى عن تلامذه الشهید.» (الشیخ الحر فی تذکره المتبحرین) که هیچ نامی از تصوف انحرافی ایشان در میان نیست.

«شخصیت بعدی شهید ثانی است که جزو فقهای خمسه ماست و جزو کسانی است که عارف به تمام معناست و یک وحدت وجودی بسیار قوی است. ایشان در منیه المرید می گوید، اگر خواستی باطن قرآن را بفهمی و به نهایت هدف علوم برسی، به سراغ کتاب تأویلات ملا عبدالرزاق کاشانی برو. تأویلات ملا عبدالرزاق کاشانی همان کتابی است که امروزه در بیروت به اشتباه به اسم تفسیر محی الدین عربی چاپ شده است. این کتاب آنقدر شبیه آرای محی الدین است که به اسم تفسیر محی الدین اشتباهاً چاپ شده است. تمام این کتاب از اول تا آخر بر اساس وحدت وجود است و پر از تأویلات عرفانی بسیار غلیظ است. ایشان (شهید ثانی) می گوید، نهایت سیر یک طلبه، فهمیدن کتاب ملا عبدالرزاق است.»

شهید ثانی رحمه الله تعالی در کتاب منیه المرید و غیر آن، هیچ گونه تعریف و تمجیدی از صوفیه نفرموده است، و آن چه که در مورد کتاب تأویلات عبد الرزاق کاشانی به وی نسبت دادند از اساس آن کذب و تهمت است، بلکه مرحوم شهید در منیه المرید با نوعی تعریض از کتاب تأویلات یاد کرده، و هیچ گونه تعریف یا تأییدی نسبت به این کتاب ضاله ندارند.

شهید ثانی رحمه الله تعالی حتی فلاسفه را کافر می­داند[۸۶] تا چه رسد به صوفیان که علاوه بر انحرافات و بدعت­های اختصاصی خود، تمامی ضلالت­ها و عقاید باطل فلاسفه را هم دارند.

«مجلسی دوم با شهید قریب العهد است و می گوید، شهید از صوفیه بود و اهل معرفت و عرفان بود. عبارات دیگری هم در منیه المرید دارد که اگر بخواهیم تفصیلا وارد شویم، وقت نیست.»

باز هم کذب و دروغ!

·    شیخ بهایی و تصوف

«در این دوره کسان دیگری هم هستند مثل شیخ بهایی که تصوفش اظهر من الشمس است و احتیاج به توضیح ندارد.»

شیخ بهایی علیه الرحمه در باره فلسفه ـ تا چه رسد به تصوف! ـ می فرماید:

«کسی که از مطالعه علوم دینی اعراض نماید و عمرش را صرف فراگیری فنون و مباحث فلسفی نماید، دیری نپاید که هنگام افول خورشید عمرش زبان حالش چنین باشد:

تمام عمر با اسـلام در داد و ستــد بودم           کنون می‌میرم و از من بت و زنّار می‌ماند»

و می گوید:

«ای کرده به علم مجازی خوی         نشنیده ز علم حقیقی بوی

سرگرم به حکمت یونانی                 دل سرد ز حکمت ایمانی

یک در نگشود ز مفتاحش               اشکال افزود ز ایضاحش

راهی ننمود اشاراتش                     دل شاد نشد ز بشاراتش

تا کی ز شفاش شفا طلبی               وز کاسه زهر دوا طلبی

تا چند چو نکبتیان مانی                 بر سفره چرکین یونانی

تا کی به هزار شعف لیسی               ته مانده کاسه ابلیسی

سؤر المؤمن فرموده نبی                  از سؤر ارسطو چه می طلبی؟

سؤر آن جو که به روز نشور                        خواهی که شوی با او محشور

سؤر آن جو که در عرصات               ز شفاعت او یابی درجات

تا چند ز فلسفه ات لافی                 وین یابس و رطب به هم بافی

رسوا کردت به میان بشر                 برهان ثبوت عقول عشر

در سر ننهاده به جز بادت                برهان تناهی ابعادت

وآن فکر که شد به هیولا صرف         صورت نگرفت از آن یک حرف

علمی که مسائل او این است            بی شبهه فریب شیاطین است

تا چند دو اسبه پیش تازی               تا کی به مطالعه اش نازی

وین علم دنی که تو را جانست          فضلات فضایل یونان است

خود گو تا چند چو خرمگسان            نازی به سر فضلات کسان

تا چند ز غایت بی دینی                 خشت کتبش بر هم چینی؟

اندر پی آن کتب افتاده                   پشتی به کتاب خدا داده

نی رو به شریعت مصطفوی                         نی دل به طریقت مرتضوی

نه بهره ز علم فروع و اصول             شرمت بادا ز خدا و رسول»[۸۷]

و مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی در باره وی می­نویسد: «روزی شیخ بهایی به یکی از شاگردان خود که تعداد آن­ها به چهارصد نفر می رسید گفت: امشب به منزل ما بیا. آن شخص می­گوید: من امتثال کردم و رفتم، کم کم ارکان دولت صفوی آمدند و همه صوفی بودند. پس شیخ بهایی کسوت خرقه درویشی پوشیده و سرحلقه اهل ذکر شد، و آنها مشغول ذکر شدند، به فاصله یک ساعت آنها را جذبه گرفت و از دهان آنها کف می­ریخت، و روی زمین افتادند! جز شیخ که در حال عادی باقی ماند. پس شیخ بهایی فرمود: تو را آوردم که ببینی من بیچاره در این زمان مبتلا شده­ام که شاه و درباریان همه اهل تصوف هستند، ناچار شدم از این راه وارد شوم، شاید کم کم آنها را هدایت کنم.»[۸۸]

·     مجلسی اول و دوم و تصوف

«شخصیت دیگری که مقداری مظلوم واقع شدند، مرحوم مجلسی اول هستند. مجلسی اول … در تمام آثارشان هم از تصوف به شدت دفاع می کنند. ایشان جزو صوفیه و عرفای خیلی غلیظ هم هستند. کتابی است به اسم اصول فصول التوضیح که مناظرات مجلسی اول با ملا طاهر قمی است. اگر کسی خواست شخصیت مجلسی اول را بشناسد به این کتاب مراجعه کند. ایشان در این کتاب از جنید و شبلی و بایزید و محی الدین به شدت دفاع می کند. می گوید هر بیتی از مثنوی مولوی گلشن کامل است. حرف محی الدین را کسی نمی فهمد. باید ریاضت کشید تا فهمید. بی خودی اظهار نظر نکنید. از وحدت وجود دفاع می کند. از خرقه و همه امور دفاع می کند. مجلسی اول در زمان خودش در کنار صوفیه جایگاه قابل اعتنایی داشته است و لیکن چون مصادف با شروع نهضت اخباری گری است، با ایشان خیلی مبارزه کردند. میر سید محمد میر لوحی جزو کسانی است که در حوزه اصفهان با ایشان به شدت مبارزه می کرد که داستان طولانی ای دارد. کتاب های متعددی در رد ایشان نوشت و تعابیر بسیار تندی در مورد ایشان دارد که پر از اهانت است. و دستور داد که قبر جد ایشان ابو معین را که از صوفیه بود (جد مجلسیین اول و دوم) در اصفهان خراب کنند. با ایشان مبارزات زیادی کردند ولی مجلسی اول کوتاه نیامدند و تا آخر عمر هم بر همین مبنا ماندند.»

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی در الذریعه، در مورد بی اعتباری و مجهول و مغرضانه بودن تألیف کتاب “اصول فصول توضیح” می نویسد: «کتاب “توضیح المشربین” فارسی و دارای بیست و سه باب، و هر باب دارای چهار فصل است که از تألیفات نیمه دوم قرن یازدهم است و مؤلف آن مشخص نیست! و خصوصیات آن را تنها از مختصر آن که موسوم به “أصول فصول توضیح” است می شناسیم که بعد از گذشت مدت اندکی از زمان تألیف “توضیح المشربین” تألیف شده است؛ و ما به طور مختصر مطلب را در (ج ۲ ص ۲۰۰) بیان داشتیم، و در آنجا قول میر لوحی را بر اساس آنچه در کتاب “السهام المارقه” آمده است بدون اینکه خود کتاب را دیده باشیم حکایت و تضعیف کردیم، ولی پس از آن شیخ محمد علی معلم حبیب‏آبادی اصفهانی خصوصیات نسخه کتاب “أصول فصول التوضیح” را که در کتابخانه مولانا أبی المجد الرضا معروف به آغا رضا اصفهانی موجود است برای ما نگاشت، و ملخص آن این است که کتاب “أصول الفصول” فارسی است، و مؤلف آن اسم و رسم خود را مخفی کرده… و خلاصه… مؤلف کتاب “أصول فصول التوضیح” از جهت اسم و وصف، شخصی مجهول است، و این شخص مطالب را از مؤلف کتاب “توضیح المشربین” نقل کرده است که البته مؤلف “توضیح المشربین” نیز مثل خود او مجهول الاسم و الوصف است! و شخص مجهول دوم، متن رساله “رد بر صوفیه” را از شخص سومی نقل کرده است که او نیز مجهول ثالث است! و حواشی ای را که به مولى محمد تقی مجلسی نسبت داده است در آنجا نقل کرده… پس اینکه فقط نام مجلسی را آورده و و از آوردن نام بقیه خود را به کوری زده است نشان می دهد که در تألیف کتاب اعمال غرض شده است، و تنها علت تألیف این بوده است که این حواشی را به نام مولى محمد تقی مجلسی انتشاردهند! با اینکه به شهادت تصانیف وی، و به بیان فرزندشان علامه مجلسی، و شناختی که ما به أحوال مجلسی اول از جهت تصانیفشان در علم حدیث و ترویج آن، و شرح احادیث و نشر آن، و ملتزم بودنشان به تهذیب نفس به تخلیه و تحلیه، و مجاهدت با نفس در سیر إلى الله تعالى بر اساس آن چه که در شرع اقدس نه بر طریقه صوفیه امر شده است، ساحت ایشان از نسبت به تمامی این مطالب منزه است، همان طور که شیخنا النوری در الفیض القدسی در (ص ۲۳) به جمیع این مطالب اشاره نموده است. بنا بر این مظنون این است که همانطور که در نجوم السماء (ص ۶۴) ذکر کرده است این حواشی، نوشته شده بر حاشیه رساله ردی است که از بعضی از معاصرین مؤلف رساله است و نام خود را مخفى نموده، و آن را یا برای ترویج مطالب خود و جلب اعتماد خوانندگان به مجلسی نسبت داده است، و یا اینکه قصد کرده در حق ایشان عیبی احداث کرده باشد! پس از آن میر لوحی که با مجلسی میانه خوبی نداشت خیال کرده که آن حواشی واقعا از مجلسی است! لذا در بین مردم شایع شد که میر لوحی مدعی است که هزار نسخه از آن در اصفهان وجود دارد! لکن شاهد فساد این مدعا این است که محدث سماهیجی که کلامش می آید و ماهر متبحر مطلع بر أحوال مصنفین و مصنفات است و نزدیک به عصر ایشان بوده است حتی یک نسخه از آن را در تمام طول عمر خود تا نزدیک وفاتش ندیده است! و اما رساله رد بر صوفیه هم که اسم مؤلف آن ذکر نشده است مظنون این است که تألیف مولى البارع محمد طاهر بن محمد حسین شیرازی نجفی قمی متوفى در قم در (۱۰۹۸) باشد به جهت مشابهت مضامین آن با مضامین کتاب “حکمه العارفین” که ایشان آن را به عربی نوشته اند… و شیخ حر در أمل الآمل، رساله الفوائد الدینیه فی الرد على الحکماء و الصوفیه را از تصانیف وی بیان داشته است که منطبق با همین رساله می باشد.»[۸۹]

نیز در الذریعه إلى‏تصانیف‏ الشیعه، در همین باره می نویسد: «همان طور که در نجوم السماء نگاشته است: از سایر کتب مجلسی اول معلوم است، و مجلسی دوم نیز انکار نموده است، بنابر این شاید بعضی از صوفیان این کتاب را نوشته اند و به مجلسی نسبت داده اند. سپس بعضی از اصحاب ما این ردی را که منسوب به مولى محمد طاهر است نوشته، و ردی را که منسوب به مجلسی است در حاشیه آن اضافه کرده، و مولى محمد طاهر برای بار دوم بر آن رد نوشته است، سپس آن شخص این سه تا را در یک مجلد جمع کرده، و نام آن را “أصول فصول التوضیح” گذاشته است! نسخه ای از آن در کتابخانه أبی المجد الرضا در أصفهان موجود است که أول آن بعد از خطبه مختصری چنین است: چون دیدم که بسیارى از شیعیان و دوستان علی بن أبی طالب بنا بر نادانى و بیگانگى از أهل علم، فریب جمعى از غولان راه دین خورده، نعره کردن و دست زدن و برجستن و چرخیدن و عشق‏بازى با مردان را عبادت و طاعت پنداشته‏…

بسیار بعید است که مولى محمد طاهر عالم عارفی که حدودا سی سال بعد از مجلسی مرده است ردی بر مجلسی در حال حیات او بنویسد، و به او چنین جسارت کند که به او نسبت غلط و دروغ و ادعای باطل و إیجاد بدعت و أمثال آن بدهد، و ناسزا و شتمی انجام دهد که از کارهای عوام پست است.[۹۰]

در تحقیقی دیگر آمده است:

«میرلوحی، در ذیل حدیث ۳۹ کفایه المهتدی، محمد تقی مجلسی را متهم به تصوف می کند و دلیل آن را توضیح المشربین و اصول فصول التوضیح می داند… در برابر این ادعاهای میرلوحی، نظر دیگری نیز وجود دارد. آقا بزرگ تهرانی می نویسد: ردی که به محمد تقی مجلسی نسبت داده شده از صوفیه است که به نام وی نشر داده اند. وی از نجوم السماء نقل می کند: این کتاب بر خلاف اندیشه های مجلسی در دیگر کتابهای وی است و پسرش علامه مجلسی نیز، پدرش را از چنین اندیشه هایی بری می داند و این نقد را برخی از صوفیان نگاشته و به وی نسبت داده اند. آقا بزرگ تهرانی در جای دیگر نیز این انتساب را رد می کند و می نویسد: (هدف اصلی از این نگارش، نسبت دادن این حواشی به مجلسی اول بوده است. با این که ساحت وی، از این گونه مسائل به دور است و ما می دانیم که وی، تلاش فراوانی در گسترش حدیث و شرح آن داشته است. او، پای بند به تهذیب نفس و تخلیه و تجلیه و مجاهده با آن بوده است، امّا برابر آنچه در شرع رسیده نه بر اساس روش صوفیه… میرلوحی که نسبت به مجلسی بد گمان بوده، پنداشته این حاشیه ها را در واقع، مجلسی اول نوشته و در میان مردم منتشر ساخته است.) و این ادعای میرلوحی را که هزار نسخه از آن در سپاهان است، رد می کند; زیرا شیخ عبدالله سماهیجی (م.۱۱۳۵) شیخ الاسلام اصفهان، در مسأله ۱۵ کتاب (النفحه العنبریه) خودکه درباره صوفیه است، می نویسد: (شماری از انسانهای امین و مورد اعتماد، به من خبر دادند: مولای امین و جلیل ما، محمد طاهر قمی، رساله ای نوشته و در آن از گمراه بودن صوفیان و خارج بودن آنان، سخن گفته است و علامه محقق مولی محمد تقی مجلسی، بر آن رد نوشته و این سخن را درباره شماری از صوفیه نادرست دانسته، مانند: معروف کرخی. ولی من به این دو رساله دست نیافتم و فرزند وی، علامه مجلسی او را بری از این نسبتها دانسته است.) علامه مجلسی، در رساله اعتقادات آورده است: پدرم جزو صوفیه نیست و اکنون نوشته های وی، در نزد من وجود دارند. از آنچه تاکنون یاد شد، استفاده می شود: گرچه برابر ادعای میرلوحی، کتاب توضیح المشربین، در زمان حیات مجلسی اول (م.۱۰۷۰) نوشته شده; اما هیچ گونه شاهدی که آن را مجلسی اول دیده باشد، وجود ندارد… و حتی در رساله هایی که پیش از سال ۱۰۸۱ نوشته شده و در دسترس است، مانند سلوه الشیعه و هدایه العوام واصول مختصرالتوضیح، اسم محمد طاهر قمی به عنوان نویسنده رساله ضدصوفیه نیامده و میرلوحی، در کفایه المهتدی، که آن را در سال ۱۰۸۱ به بعد نوشته این مطلب را مطرح ساخته است. گواه بر این، ستایش علی بن محمد عاملی سبط شهید ثانی از مجلسی اول است. وی، با این که مخالف سرسخت صوفیه بوده و از آنان در کتاب (السهام المارقه) انتقاد کرده، در اجازه ای که به سال ۱۰۶۸هـ. به علامه مجلسی داده، از پدرش مجلسی اول ستایش کرده است. اگر وی را طرفدار صوفیه می دانست، نیازی به ذکر نام وی در اجازه نمی دید و در سهام المارقه نیز، به گونه دیگر با وی برخورد می کرد… بنابراین، در آن زمان، یا کتاب توضیح المشربین و اصول مختصر التوضیح، منتشر شده و به دست شیخ علی نرسیده و یا منتشر نشده و یا اگر منتشر شده، اسم مجلسی اول بر آن نبوده است. حتی وی در سهام المارقه، با این که از آن دو کتاب نامبرده، اشاره ای به مجلسی ندارد. همان گونه که یاد شد، نسبت دادن رد رساله علیه صوفیه، پس از تحقیق میرلوحی و توسط وی مطرح شده است. اصول فصول التوضیح، مطالبی دارد که با اندیشه های ملامحمد تقی مجلسی، سازگاری ندارد. درست است که وی، بسان شیخ بهائی، میرداماد و ملا احمد اردبیلی مخالف عرفا نبوده بلکه برابر آنچه در اصول فصول التوضیح آمده، در آغاز با آنها مدارا می کرده است و از عرفا به شمار می آمده، ولی این دلیل نمی شود که با صوفیان همراه و همفکر بوده است. بله تنها چیزی که می توان درباره وی گفت، همان سخن مجلسی دوم است و به دور از تحقیق و سابقه علمی و گواهان و نشانه هاست که بگوییم: رساله ای در نقد اندیشه های صوفیه بوده و مجلسی اول نقد کرده و آن را نزد ملامحمد طاهر قمی فرستاده است. مجلسی اول، مشرب خود را مشرب متوسط می دانسته و هیچ گاه به کتابهای چهارگانه شیعه بی احترامی نکرده، آن گونه که در اصول فصول التوضیح آمده است، بلکه وی یکی از کتابهای چهارگانه را شرح داده که در آن درمقایسه با دیگر کتابهای چهارگانه، روایات بی سند، بسیار است و از او، به عنوان نخستین ناشر حدیث اهل بیت، یاد می شود. خود و پسرش علامه مجلسی و دامادش ملاصالح مازندرانی، در نشر احادیث تلاش فراوانی کرده اند. حال چگونه با آن همه تلاش در راه نشر احادیث اهل بیت و ترجمه و شرح من لایحضره الفقیه، در فصل دوم از باب سوم اصول مختصر التوضیح، متهم می شود: احادیث غیر معلوم را پذیرفته و درباره احادیث کتابهای چهارگانه نوشته است: (اخباری را که در کتب اربعه است، بیش تر آن را به جهت جهل به احوال راویان طرح کرده اند.) بنابراین، آنچه به مجلسی اول نسبت داده شده، به هیچ روی، با مشرب وی سازگار نیست و هدف از چنین نسبتهای ناروایی، خراب کردن چهره وی و فرزند بزرگوارش، علامه مجلسی بوده است… از آنچه درباره میرلوحی و شیوه مبارزه وی علیه صوفیه نگاشتیم، به خوبی روشن می شود: جریان مبارزه علیه صوفیه، لایه های تو در تو و ناشناخته بسیار دارد که بسیاری از متفکران و نویسندگان را به اشتباه افکنده و شماری از اهل فکر و نظر، صوفی قلمداد شده، در حالی که مخالف صوفیه بوده اند و گروهی نیز مدافع صوفیه قلمداد شده، در حالی که دفاعی از آنها نکرده اند»[۹۱]

«شخصیت دیگری که مقداری مهم است مجلسی دوم است. مجلسی دوم وضعیت چندان ثابتی از نظر نگاهشان به فلسفه و عرفان ندارند. مجلسی دوم خودشان مسلماً با محی الدین و مولوی خوب نیستند. ایشان در عین الحیاه صریحا محی الدین و مولوی را رد می کنند اما این تصور که عده ای گفته اند مجلسی دوم کلاً با عرفان مخالف است درست نیست.»

نیرومندترین کسى که در این دوره اخیر با صوفیان درافتاد، مرحوم علامه محمد باقر مجلسى (م ۱۱۱۰ هـ) بود. که بارها می فرماید: ‘چون دیدم که مردم به صوفیان بدعت‌گذار و حکیمان زندیق مى‌پردازند، آن بود که در برابر آنان اثرهاى امامان را میانشان پراکندم’ و او به‌راستى در این راه چنان بود نه پیش از او و نه پس از وى هیچکس با او… در برکندن ریشه مخالفان دین و بدعت‌گزاران خاصه صوفیان، برابر نبوده است. علامه مجلسی, در آخرین فصل عین الحیاه, که به سال ۱۰۷۲هـ. نگاشته شده و در موارد کثیری از بحار الانوار و… به شدت به ردّ صوفیه پرداخته است.

مخالفت ها و مبارزه های مرحوم مجلسی دوم با فلاسفه و عرفا ـ تا چه رسد به صوفیه ـ مانند خورشید در وسط آسمان می درخشد؛ و جز جاهلان و معاندان منکر آن نتوانند شد. ایشان به جای اینکه بخواهند از مقام و موقعیت مجلسی هم به نفع خودشان استفاده کنند، بهتر بود منکر بدیهیات نشده و لا اقل به پیر اساتید خودشان مراجعه می کردند و می دیدند که ایشان اعتراف کرده اند: «مرحوم جد اعلای ما علامه مجلسی، در بسیاری از جاها همه عرفای حق و باطل را با یک چوب می راند، و با یک کلمه جملگی را متهم می نماید! مرحوم حاجی نوری و صاحب روضات چنین بوده اند!»[۹۲]

«مجلسی دوم در دامن وحدت وجودی ها بزرگ شده است. مراد و همه چیز مجلسی دوم پدرش است. ایشان در بحار در باره پدرش می گوید، ذریعتی الی الله تعالی بعد ائمه الهدی. بعد از ائمه، پلکان من به سوی خدا پدرم بود. پدری که وحدت وجودی غلیظ بود. … بسیاری از مطالبی را که مرحوم مجلسی ثانی در بحار دارد و مطالب مفید و به درد بخوری از جهت اعتقادی است، یا نقل قول از ملا صدراست یا نقل قول از شیخ بها و یا نقل قول از پدرشان است و یا بعضاً از میر داماد و میرزا رفیعاست. ایشان رساله ای به اسم الاسره الخلیلیه دارد که در آنجا می گوید، فکر نکنید که من با تصوف مطلقاً بدم. نه، من با پدرم اربعین می نشستم و ذکر می گرفتم. به دستورات عمل می کردم.»

برای روشن شدن اشتباهات ایشان در مورد مرحوم مجلسی اول و دوم، این عبارت را از خود مرحوم مجلسی دوم می آوریم:

«بپرهیز از این که در مورد پدر علامه ام نور الله ضریحه گمان کنی که وی از صوفیه بود یا به مسالک و مذاهب ایشان اعتقاد داشت! حاشا که او چنین باشد! چگونه چنین چیزی ممکن است در حالی که او از تمامی اهل زمان خود به اخبار اهل بیت بیشتر انس داشت و از همه ایشان به آنها عالم تر بود. مسلک پدر من زهد و ورع بود و در ابتدای امر خود به اسم تصوف خود را ظاهر می کرد تا این طایفه به او روی آورند و از او فرار نکنند و بدین وسیله ایشان را از عقاید فاسد و اعمال بدعتشان برگرداند و از همین راه نیکو بسیاری از ایشان را به سوی حق هدایت کرد. و چون در آخر عمر خود دید که دیگر این مصلحت جایی ندارد و پرچم های ضلالت و طغیان ایشان اوج گرفته، و احزاب شیطان غلبه کرده اند، و ایشان دشمنان آشکار خداوندند، از ایشان تبری جست و ایشان را در عقاید باطلشان تکفیر می کرد، و من راه و روش او را بهتر می دانم، و دست خطهای وی در این باره در نزد من است.»

«شما در بحار جایی را پیدا کنید که مجلسی ثانی از خودشان حرف پخته ای در شرح روایتی گفته باشند (غیر از تجزیه ترکیب نحوی و مباحث لغوی). ایشان از ملا صدرا در بحار از بعض المحققین یاد می کنند. جایی را که ایشان می گوید بعض المحققین، اگر مراجعه کنید، می بینید که عبارت مال شرح اصول کافی ملاصدراست. در خیلی جاها هم می گوید، قال بعض و عین عبارت ملاصدرا را می آورد ولی اسم او را معمولاً نمی برد.»

از این حرف ایشان معلوم می شود که اصلا به بحار و بیانات علمی و تحقیقی مرحوم مجلسی مراجعه نکرده یا اصلا آنها را نفهمیده اند و یا از روی تعصب و تقلید نابجا فقط از زبان برخی معاندان اسلام و دشمنان مرحوم مجلسی نظری را نقل نموده اند. در این باره کافی است که ایشان تنها به کتاب سماء و عالم بحار مراجعه کنند تا هم قدرت استدلال و تبحر مرحوم مجلسی را ببینند، و هم به بطلان عقاید خود و اساتید خود و حتی صدر الفلاسفه، در مسأله اعتقاد به قدم عالم آگاه شوند.

ملاصدرا شرح خود بر اصول کافی را نیز بر مبنای عقاید وحدت موجودی و جبر و سایر عقاید نادرست فلسفی و عرفانی خود نوشته است، لذا برخی در باره شرح ملاصدرا بر اصول کافی گفته­اند: «اول من شرحه بالکفر: ملاصدرا اولین کسی است که اصول کافی را به کفر شرح کرده است.»

شک نیست که مرحوم مجلسی گاهی سخنان برخی فلاسفه و عرفا را در بحار الانوار می آورند، اما غالبا پس از اینکه سنخ حرفهای ملاصدرا و هم فکران وی را نقل می کنند، تصریح می کنند که آنها مزخرفات و خرافات و خیالات و اوهام فاسد و سخیف است، چنان که می فرمایند: «وأقول ما أشبه هذه المزخرفات بالخرافات و الخیالات الواهیه و الأوهام الفاسده… و ما قاله الحکماء و الریاضیون فی ذلک فهو على الخرص و التخمین و الله الهادی إلى الحق المبین.»[۹۳]

‏ ایشان حتی توضیحات فلسفی میرداماد را ـ که استاد ملاصدرا و در مورد مطالب فلسفه خیلی با ملاحظه تر از او سخن می گوید ـ توضیح و تحقیق بر مذاق های انحرافی شمرده، می فرماید: «فلعله رحمه الله حاول تحقیق الأمر على مذاق المتفلسفین و مزج رحیق الحق بمموهات آراء المنحرفین عن طرق الشرع المبین مع تباین السبیلین و وضوح الحق من البین و قد اتضح بما أسلفنا صریح الأمر لذی عینین و سنذکر ما یکشف أغشیه الشبه رأسا عن العین‏.»[۹۴]

و بعد از نقل مطالب فلاسفه و امثال ملا صدرا در مورد عالم مثال و اسما و صفات الهی، همه آنها را از خرافات صوفیه می شمارند و می فرمایند: «أقول هذه الکلمات مبنیه على خرافات الصوفیه إنما نورد أمثالها لتطلع على مسالک القوم فی ذلک و آرائهم‏.»[۹۵]

و در موردی دیگر که مطالبی را از اشخاصی مانند ملاصدرا به عنوان بعض المحققین نقل می کنند مطالب ایشان را مطالب صوفیه، و مخلوطی از حق و باطل می دانند و می فرمایند: «أقول هذا من تحقیقات بعض الصوفیه أوردناه استطرادا و فیه حق و باطل و الله الملهم للخیر و الصواب‏.»[۹۶]

«مجلسی ثانی در اعتقادات، به خاطر شرایط زمانه، در کشاکش عقاید پدرشان و گرایش های خودشان مرددند.»

صدور این سخن از ناآگاه ترین مردم نیز انتظار نمی رفت چه اینکه مخالفت مرحوم مجلسی با فلسفه و متصوفه و وحدت وجودیان از روز هم روشن تر است.

·     تصوف بد و تصوف خوب!

«تصوف خوب داریم و تصوف بد. ما با تصوف بد مخالفیم.»

اگر منظور از تصوف خوب همان عقاید صحیح علما و فقها و متکلمان مکتب وحی و زهد شرعی و اشتغال به عبادت است که هیچ عالمی با این مطلب مخالف نیست و لو اینکه این نام گذاری غلط و حرام است، چنان که مرحوم شیخ حر عاملی می فرمایند: «اگر این مطلب جایز باشد پس انسان می‌تواند بدون لزوم تقیه خود را کافر، یا یهودی، یا فطحی، یا حنبلی هم بنامد! این مطلب تنها نام و اسم گزاری لفظی نیست بلکه نام گزاری معنوی و دینی‌ای است که مفاسد کلی‌ای بر آن مترتب می‌شود. مضافا بر این که این وجه عین مصادره بوده و به طور آشکارا انکار حق است.»[۹۷]

و اگر منظور از تصوف بد همان عقاید ایشان و اساتیدشان و امثال ایشان است، باز هم حرف درستی است چرا که عقاید ایشان از اساس آن خلاف ضروریات عقل و وحی است چنان که بارها شواهد مطالب باطل ایشان را آورده ایم.

·     تاریخ نهضت نقد نویسی بر صوفیه

«پس بنابر این، علمای ما از قرن هفتم تا قرن یازدهم و شروع نهضت اخباری گری کاملاً با تصوف و حکمت و علوم عقلی همکاری و هماهنگی داشتند. شما در کتب ذریعه و سایر کتب کتاب شناسی حتی یک کتاب پیدا نمی کنید که در این دوره در نفی تصوف نوشته شده باشد. یعنی تمام نهضت نقد نویسی بر تصوف از آخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم شروع شده است.»

جریان غالب عالمان شیعی از آغاز و از زمان ائمه ـ علیهم السلام ـ جریان منتقد فلسفه و ضد فلسفه بوده است تا چه رسد به نقد تصوف! به استثنای دو مقطع. یکی مقطع صفویه؛ دوران ملاصدرا و میرداماد که یک مقدار جریان گرایش به فلسفه در میان پاره ای از علمای شیعی رشد پیدا می کند. البته همان موقع هم جریان منتقد فلسفه و ضد فلسفه، مثل مرحوم مجلسی و دیگران به صورت جدی مقابل این جریان بودند. حتی شیخ بهایی کاملا موضع ضدفلسفه دارد. مقطع دیگر هم روزگار ما است. یعنی دوران چهار پنج دهه اخیر که فلسفه در میان حوزه و عالمان تشیع این طور بسط پیدا می کند. بنابراین اصلا انتقاد از فلسفه و مقابله با فلسفه اختصاص به جریان اخباریون ندارد. یعنی علمای اصولی و اصولیون منتقد از فلسفه و ضد فلسفه به صورت اساسی داریم.

هرگز مبارزه عالمان مذهبى اسلام، خاصّه شیعه با صوفیان امرى تازه نبوده، بلکه جنگى دیرینه بوده که از قرن‌هاى پیشین بازمانده و بدین‌ عهد رسیده بود که صوفیان و کسانى از قبیل حسین ‌بن منصور حلّاج و شبلى و بایزید بسطامى و… را کافر و ملحد دانسته بودند.

کلینی به سند صحیح از سدیر صیرفی روایت کرده است که من روزی از مسجد بیرون می آمدم و امام باقر علیه السلام داخل مسجد می شد، دست مرا گرفت رو به کعبه کرد و فرمود: “ای سدیر،مردم مامور شدند از جانب خداوند که بیایند و این خانه را طواف کنند و به نزد ما آیند و ولایت خود را بر ما عرض نمایند” سپس فرمود: ای سدیر، می خواهی کسانی را که مردم را از دین خدا، جلو گیری می کنند به تو نشان دهم؟ آنگاه به ابو حنیفه و سفیان ثوری (از بانیان و رهبران بزرگ صوفیه) که در مسجد حلقه زده بودند، نگریست و فرمود: اینها هستند که بدون هدایت از جانب خدا و سندی آشکار، از دین خدا جلوگیری می کنند، اگر این پلیدان در خانه های خود بنشینند و مردم را گمراه نکنند، مردم به سوی ما می آیند و ما ایشـان را از جانب خدا و رسول خبر می دهیم.

بلکه صوفیه در طول تاریخ آنقدر جسور بوده اند که به حجت خدا امام رضا علیه السلام اعتراض می کرده، و ایشان را محتاج تعلیمات انحرافی خود می دانسته اند.[۹۸]

و با امام صادق علیه السلام به مناظره می پرداخته اند.[۹۹]

بسیاری از دانشمندان و مورخان و نویسندگان غرب و حتی نویسندگان خود صوفیه تصریح کرده اند که: نامی از تصوّف در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نبوده و این نام در اواخر قرن دوم هجری یا اندکی بعد از آن پیدا شده است.

و به گفته «کیوان قزوینی» معروف به «منصور علیشاه» که خود مدت ها از جمله مشایخ صوفیه بود: «اول کسی که زیر بار این ننگ و بدعت رفت… ابو هاشم کوفی بود که رنجها به خود راه داد تا ارّاده صوفیه راه افتاد».

و هنگامی که ارتباط مسلمانان با فرهنگ های بیگانه، شدت یافت، دشوارتر و پیچیده تر شد، چیزی نگذشت که تصوّف تحت تاثیر آشنایی مسلمانان با فرهنگ هند و ایران و بخصوص فرهنگ یونان قرار گرفت و به صورت چاره جویی برای متّحد شدن یا پیوستن با خدا یا شناخت او از طریق اشراق و تحت عنوان عرفان در آمد و تصوف به مذاهب باطنیان آمیخته شد و بیش از پیش دشوار و پیچیده گشت و از آنچه مردم از معارف دینی می شناختند، منحرف گردید و خود به صورت مذهبی جداگانه بلکه مذهب هایی مورد اختلاف ِاختلاف کنندگان در آمد، متصوّفه سخنانی گفتند که مورد انکار فقها و محدّثین و متکلمین قرار گرفت… پس از بنی امیه، عباسیان بر سر کار آمدند ( ۱۳۲هجری ) ولی آنها نیز راه امویان را ادامه داده، و برای استحکام پایه های حکومتشان به حربه های مختلف چنگ زدند. یکی از برنامه های آنها برای بقای خود، به وجود آوردن محیطی مناسب برای بحث ها و جدل های عقیدتی دور از تعلیمات معصومان علیهم السلام بود، تا با مطرح شدن عقاید ادیان و مذاهب مختلف و جلسات مباحثه و مناظره، و از طرفی سر کوب کردن علمای واقعی، در عقاید مسلمین شک و شبهه ایجاد نموده و آنها را گروه گروه نمایند، و چنان که در تاریخ ملاحظه می شود، این سیاست را به خوبی عملی کرده و توانستند مسلمانان را از محور اصلی دین یعنی ائمه اطهار علیهم السلام متفرق نمـایند.

تصوف مخلوطی است که از به هم آمیختن تعالیم اسلام و معتقدات اقوام غیر مسلمان از قبیل بودایی، مانوی، زرتشتی، هندی، صوفیان مسیحی، نو افلاطونی، کِنِوسی، زروانی و هرمسی به دست آمده است. و دارای مبانی دیگری از قبیل حلول، اتحاد و فنا در ذات خداوند متعال است که کاملاً مخالف عقاید مسلمانان بود، لذا نه تنها در شیعه، و نه تنها در اسلام، بلکه در تمام ادیان مبارزه با فلسفه و عرفان وحدت موجودی تا چه رسد به تصوف! پیوسته اولین اشتغال علمای تمام ادیان بوده است.

بدیهی است که نقد بهائیت و وهابیت تنها از زمانی شروع شده است که این بدعت ها ظهور یا رواج پیدا کرده اند، همین طور نقد تصوف تنها از زمانی ضرورت پیدا کرده است که این بدعت ها در تشیع پیدا شده یا رواج پیدا کرده باشند، چرا که قبل از آن با توجه به قوت دین و ایمان و بیداری عموم شیعیان، و قدرتی که علمای اعلام در قلع و قمع ایشان داشته اند، تصوف در تشیع اصلا جایگاهی نداشته که نیازمند به نقد نویسی باشد. مطالعات و تحقیقات در احوال و تراجم و مشایخ صوفیه روشن می نماید که تا قبل از روی کار آمدن دولت صفویه هیچ قطب صوفی را نمی توان پیدا کرد که شیعه و پیرو اهل بیت بوده باشد.[۱۰۰]

سوابق صوفیه نشان می دهد که صوفیان نخستین تماما سنی مذهب هستند مثل جنید بغدادی، ابوهاشم کوفی، منصور حلاج، ابو حلمان دمشقی، قطب الدین حیدر و… مولوی، با یزید بسطامی، عطار، سنایی و… همه و همه سنی هستند. بیرون از قلمرو تشیع، صوفیان چندان به دشوارى سر نمى‌کردند لیکن در آن جاى‌ها نیز هرگاه فرصتى نصیب عالمان مى‌شد با اهل خانقاه ستیزه‌ آغاز مى‌کردند چنان که در هند چند تن از سران تصوف به دست ایشان طعم مرگ چشیدند.

و البته از زمان ظهور یا رواج این بدعت ها در نتیجه سیاست های مرموز استعمارگران، بر خلاف مدعای ایشان عالمان مکتب چه اصولی و چه اخباری، با شدت تمام به رسوا کردن ایشان پرداخته اند، به گونه ای که امروزه جز فریب خوردگان و بی خبران از اصول و مبانی مکتب، و واماندگان از کاروان معارف قرآن و احادیث روشنگر امامان علیهم السلام کسی دلباخته ایشان نشده است.

جاسوس انگلیسی همفر، می نویسد: «آنچه وزارت مستعمرات انگلیس به هنگام اعزام به شرق به من توصیه نمود عبارت بوده از گسترش همه جانبه مراکز درویش پروری همانند خانقاه‌ها، و تکثیر و انتشار رساله ها و کتاب­های… مانند کتاب احیاء العلوم غزالی، مثنوی مولوی، و کتاب­های محی الدین عربی…»[۱۰۱]

تا هنگامى که عالمان مذهبى شیعه به قدرت تام خود در عهد صفوى دست نیافته بودند، صوفیان کم و بیش از تعرض آنان رنجى نمى‌دیدند اما دیرى نکشید که با توان‌یابى این دسته دشنام گفتن و نسبت دادن کفر و زندقه و الحاد بدانان و تألیف رساله‌ها و کتاب‌ها در ردّ تصوف و نکوهش صوفیان آغاز شد و این درست مصادف بود با اوایل قسمت دوم از دوران پادشاهى صفویان. نفوذ علمای شیعه در دربار باعث گردید که شاه عباس به مخالفت با صوفیان برخیزد و سر انجام دست به قلع و قمع صوفیان زد و کار به جایی رسید که کسی جرات نداشت خودش را صوفی معرفی کند.

علت دوم برای کثرت نقد نویسی در دوران صفویه چیزی است که برخی محققان (جعفریان، رسول) ذکر کرده اند و آن این است که:

«تصوف چیزی نبود که ـ منهای ویرانگری‌اش برای تمدن اسلامی ـ برای کسی ضرری داشته باشد. این پدیده نه برای توده‌های تنبل، نه برای شاهان پرمدعا و مطیع‌پروری مانند تیمور و نه گدایان شکم‌باره که از این خانقاه به آن خانقاه در پی مطبخی گرم بودند و با خوردن چند قاشق آش شکم خویش را سیر می‌کردند، هیچ ضرری نداشت آنان نه مسوولیتی می‌شناختند، نه به بخش مادی تمدن توجهی داشتند و نه غیرتی برای دفاع از مرزها در وجودشان ریشه داشت. در این دوره به جز مغولان که آنان هم خارجی بودند، نه دولت بزرگی پدید آمد و نه بر ضد مغولان جنبشی سامان یافت. هرچه بود مشتی دولت ملوک‌الطوایفی بود که حاصل کارشان آشفتگی بیشتر در امت متشتت اسلامی بود… دیر زمانی این وضعیت ادامه یافت. مدرسه‌ها و مسجدها از میان رفت و به جای آنها خانقاه‌های چند منظوره که نه تعلیم و تربیت جدی در آن بود و نه عبادت مشروع و تعریف شده، ساخته شد. از قرن هفتم تا نهم جز به استثناء در شرق اسلامی یادی از مساجد بزرگ نیست. فقط مکتب هرات و سمرقند در عین حرمت تصوف، حرمت مسجد را، آن هم تا حدی حفظ کرد. در این دوره غیر از مشتی شعر و تاریخ و ادبیات صوفیانه که در قالب زبان فارسی نوشته شده، میراث عمده‌ای نداریم. هیچ اثر فقهی بزرگ پدید نمی‌آید. اگر فقه مظهر عملی و مادی تمدن اسلامی باشد، می‌توان دریافت که تا چه‌اندازه رواج تصوف و افول فقه، توانست فتیله چراغ تمدن اسلامی را پایین بکشد… نفوذ عمیق تصوف در خانقاه اردبیل مانع از پاگرفتن دولت بود، چون ماهیت دولت قدرت است و سیاست، اما ماهیت تصوف، انزواست و زهد. کم‌کم خانقاه اردبیل از محراب فاصله گرفت و به تخت تمایل یافت. به همین مقدار و به صورت طبیعی از تصوف فاصله گرفت. برای رسیدن به قدرت چاره‌ای جز دوری از تصوف نبود. اما چه باید می‌کرد که تصوف عصای دستش بود. چندی تلاش کرد این دو را حفظ کند اما به صرف تشکیل دولت، تناقض آغاز شد. می‌بایست کشور را با فقه اداره می‌کرد نه با زهد. فقه اهل عمل است و زهد صوفیانه فارغ از عمل. دین تصوف، به درد زندگی فردی می‌خورد و وقتی هم صورت جمعی به خود می‌گیرد به یک حزب منحط تبدیل می‌گردد در حالی که فقه نظام‌ساز است. صفویان صوفی خیلی زود این را درک کردند و به سرعت تصمیم به تغییر مسیر گرفتند. در اینجا بود که صوفیان… به کنار رفتند و فقیهان صدرنشین و قاضی و شیخ‌الاسلام جایشان را گرفتند. طهماسب می‌گفت: من فقط عالم جبل‌عاملی می‌خواهم. عالمان ایرانی مشتی… فلسفه و هیئت و نجوم می‌دانند. این‌ها به درد اداره مملکت نمی‌خورد.

پروسه‌ای که طی آن تصوف جایش را به تشرع داد و متشرعه جای متصوفه را گرفت، یکصد سال به درازا کشید. چون هم مبارزه سیاسی می‌طلبید و هم مبارزه فکری. این مبارزه را از یک سو شاهان صفوی و از سوی دیگر عالمان و شیخ‌الاسلام‌ها، دنبال کردند. حرکت کند بود، زیرا قزلباشان حافظ منابع جریان تصوف بودند. آنان قدرت سیاسی و نظامی وافری داشتند. کوتاه کردن دست آنان به سادگی ممکن نبود. راههایی برای توافق برای یکصد سال تدارک شد اما مبارزه فکری از همان عصر نخست آغاز شد. هم محقق کرکی ضد صوفیان نوشت و هم فرزندش شیخ حسن. آنان با قصه‌خوانان درافتادند و ابزار دست قزلباشان را خرد کرده و فرهنگ آنان را سست کردند… دهها کتاب و رساله بر ضد صوفیان نوشته شد و در این کار فقیهان جبل‌عاملی پیشگام بودند. صد البته باید شیخ بهایی را استثنا کرد که شاه عباس را در بازگشت از سفر مشهد بر سر قبر بایزید بسطامی می‌برد. اما او هم فقیه دستگاه صفوی بود و دوش به دوش شاه عباس ریشه قزلباشان را از اساس برافکند. مجلسی اول و فیض هم تا زمانی پیرو مکتب او بودند.

اینها همه یک روی سکه بود. روی دیگر سکه چه بود؟ روی دیگر آن بود که صفویه با از میان بردن تصوف تیشه به ریشه خود زدند. تا وقتی تصوف حاکم بود، آنان مرشد کل بودند اما حالا که ریشه آنان در حال کنده شدن بود، شاهان نایب مجتهدان شده بودند و مجتهدان نایب امام زمان… جریان ضد تصوف هم از درون بر دولت صفوی فشار می‌آورد و هم از بیرون. هم رنگ سیاسی داشت و هم رنگ فرهنگی.

اکنون باید پرسید جایگزینی فقه به جای تصوف اگر خللی در بنیادهای دولت صفوی و عصبیت صوفیانه آن ایجاد کرد، چه مزیتی برای دولت صفوی داشت؟ نگاهی به درونمایه‌های فکری و تمدنی صفویه نشان می‌دهد که این‌ها آثاری از تصوف نداشت. اصولا صفویان بدون تصوف و پس از حذف آن، توانستند به زندگی مادی مردم توجه ویژه کنند و آثاری در هنر و معماری بیافرینند. با برافتادن کشکول گدایی صوفیانه بود که تحرکی در اصفهان پدید آمد و شهر یک میلیون نفری با صدها مدرسه و مسجد پدید آمد. با درآمدن لباس مندرس و کوتاه شدن ریش‌های انبوه و سر و روی اصلاح ناشده و حمام نارفته صوفیان بازاری و از میان رفتن شعارهای ضد علم و دانش و رونق گرفتن بازار مدرسه و تحصیل در اصفهان و تبریز و دیگر شهرها بود که چیزی به نام تمدن صفوی شکل گرفت.

اینها در سایه تصوف نمی‌توانست پدید آید. وقتی علامه مجلسی حلیه ‌المتقین را در آداب و رسوم زندگی متناسب با شرعیات نوشت، حتی اگر در ذهنش نبود، به خودی خود با صوفی‌بازی‌های بازاری و مریدگرایی‌های جاهلانه مقابله کرد… ماجرای منازعه صوفیان و فقیهان که قرن‌ها بود جریان داشت در روزگار صفوی هم وقت بسیاری را گرفت و پرداختن به آن، اوراق زیادی را از دو طرف تیره کرد و انشقاق امت را فزونی بخشید. صد البته که فقیهان بر صوفیان غلبه کردند اما تصوف هم از میان نرفت و بار دیگر در میانه عصر قاجاری سربرآورد و داستانهای خیراتیه و غیره را در پی داشت.»[۱۰۲]

«چون ایام دهه فجر است و سالروز انقلاب اسلامی است، سزاوار است از کسی که به ما حق حیات داد و این جلسات همه به برکت مجاهدات آن عالم ربانی منعقد می شود یعنی بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی و رهبر فقیدمان یاد کنیم که اگر مجاهدات و بینش عمیق ایشان نسبت به فلسفه و عرفان نبود، معلوم نبود که امروز ما مجاز باشیم بنشینیم تاریخ فلسفه و عرفان بگوییم.»

رواج فلسفه امروز ما نتیجه کوشش های صاحب کتاب بدایه الحکمه و نهایه الحکمه و المیزان، و شاگردان ایشان، و انجمن فلسفه شاه، و همکاری های همسر شاه با جاسوس فرانسوی هانری کربن است که همه اینها مربوط به دوره قبل از انقلاب است، نه کسی که تصریح دارد: اگر من هم به جای آقای بروجردی (که درس فلسفه آقای طباطبایی در قم را تعطیل کردند!) بودم مانند ایشان عمل می کردم!

«روزی امام درباره کثرت فلسفه خوانها در حوزه فرمودند، کی حوزه‌های علمی شیعه این قدر فلسفه خوان داشته است؟ آیا اینها همه فلسفه را می‌فهمند؟ فلسفه در طول تاریخ خود قاچاق بوده، و باید به صورت قاچاق خواند، به خصوص در حوزه‌های علمیه، نه این قدر زیاد و برای همه کس درس بگوئید و اجازه بدهید همه بیایند بنشینند، مگر همه اینها اهل هستند؟ کسانی که شایستگی برای خواندن فلسفه دارند، به طوری که منحرف نشوند، کمند. بعد فرمودند: وقتی من در صحن معصومه علیها السلام حکمت درس می‌گفتم حجره‌ای انتخاب کرده بودم که حدود هفده نفر جا داشت. عمدا چنان جایی انتخاب کرده بودم که بیشتر نیایند. به آنها که می‌آمدند و افرادی خاص و شناخته شده‌ای بودند هم می‌گفتم درس مرا بنویسید بیاورید، اگر دیدم فهمیده‌اید، اجازه می‌دهم بیائید و گرنه شما نباید فلسفه بخوانید. چون مطالب را درک نمی‌کنید و باعث زحمت خواهید شد. هم زحمت خودتان و هم زحمت من! چون خواهید گفت ما پیش فلانی فلسفه خوانده‌ایم. سپس فرمودند: اگر من هم جای آقای بروجردی و رئیس و سرپرست حوزه بودم از این همه فلسفه گفتن، آنهم به این زیادی و به صورت کاملا علنی، احساس مسئولیت می‌کردم. وضع حوزه برای فقه و اصول و حدیث و تفسیر و علوم دینی است. البته در کنار آن هم عده‌ای که مستعد هستند، مخصوصا این روزها می‌توانند با حفظ شرایط و رعایت وضع حوزه و مسئولیتی که فقیه مرجع مسئول وقت دارد، معقول بخوانند که کمک به علوم دینی آنها بکند، و بتوانند در برابر خصم مسلح باشند، ولی نه با این وسعت و این همه سر و صدا، از درس و بحث و نشر کتب فلسفه آنهم در حوزه.»[۱۰۳]

اهل فن به خوبی واقفند که هیچ عالمی چنین سخنانی را هرگز در مورد کتابی مانند شرح تجرید نمی گوید، با اینکه عمق مطالب کتاب تجرید از تمامی کتاب های فلسفی بالاتر است، چرا؟ زیرا بدیهی است که نه تنها مطالب خلاف عقل و ضرورت مکتب وحی، نه تنها در این کتاب پیدا نمی شود، بلکه عموم مطالب و مبانی باطل و خلاف عقل و برهان و وحی فلاسفه در این کتاب نقد و ابطال شده است.

«بهترین مستند در پاسخ این افراد، یکی نامه ای است که در سال آخر عمرشان به گورباچف نوشتند.»

روشن است که در تقریر عقاید دهری­گری، و کمونیستی، و اعتقاد به قدم عالم، و خدا را مساوی با همه موجودات دانستن، و تجرد علم به تفسیر باطل فلسفی، ابن عربی از امثال گورباچف کم نمی آورد، بلکه به مراتب از او و اربابان مکتبش جلوتر است، و واقعا در این زمینه بزرگمرد است، و البته برای چون اویی دعوت به مراجعه به کتابهای ابن عربی به عنوان مقدمه بیداری خوب است، تا بعد بیاید به حوزه و معارف قرآن و روایات را از نزدیک ببیند، اما هزاران تأسف به حال کسانی که کنار قرآن و نهج البلاغه اند و خیال می کنند که ایشان هم باید خود را همسان با مادی گرایان و کمونیست ها ببینند! و همان راهی را بروند که شایسته کفار و ملحدان است! غافل از اینکه:

و نیکوست کمی در مورد شخصیت ابن عربی مطالعه کنید و بدانید که:

“ابن‏عربی” بر این پندار است که:

شخص او دارای مقام “ختم ولایت”، و از تمامی انبیا و اولیا بالاتر می‌‏باشد![۱۰۴]

و آنچه خاتم انبیا و سایر پیامبران به واسطه فرشته از خداوند دریافت داشته‏اند، او بدون واسطه از خداوند گرفته است![۱۰۵]

ابوبکر، عمر، عثمان، عمر بن عبد العزیز و متوکّل دارای مقام خلافت ظاهری و باطنی بوده‏اند![۱۰۶]

در شهود وی، مقام ابوبکر و عمر و عثمان از امیرالمؤمنین علیه السلام برتر بوده است![۱۰۷]

پیامبر احدی را به عنوان خلیفه خود تعیین نفرموده است.[۱۰۸]

حضرت ابوطالب علیه السلام کافر از دنیا رفته است.[۱۰۹]

شیعیان اهل‏ بیت علیهم السلام گمراه و گمراه ‏کننده و گول‏خورده شیطان بوده، و دشمنی ایشان با دشمنان اهل ‏بیت علیهم السلام از خدعه‏های شیطان در مورد ایشان می‌‏باشد.[۱۱۰]

در کشف و شهود، حقیقت شیعیان مانند خوک دیده می‌‏شود![۱۱۱]

حق را دو بار در خواب دیدم که به من می‌‏گفت: بندگان مرا به سوی خیر راه بنمای![۱۱۲]

والسلام علی من اتبع الهدی


پی نوشتها:

[۱] . مبدأ اعلی، محمد تقی جعفری، ۱۰۸ ـ ۱۱۱٫

[۲] . منتهى المطلب (ط.ج)، علامه حلی، ج ۳، شرح حال مؤلف، ۳۹ ـ ۵۰

[۳] . تذکره الفقهاء، (ط.ج)، علامه حلی، ج ۹ ص ۴۱٫

[۴] . کشف ‏الحق و نهج ‏الصدق، ۵۷٫

[۵] . نهج ‏الحق، ۱۲۵٫

[۶] . أجوبه المسائل المهنائیه، ۸۹٫

[۷] . چشم و چراغ مرجعیت (ویژه نامه مجله حوزه در باره آیت الله بروجردی)، ۱۴۰ ـ ۱۴۲٫

[۸] . در محضر آیت الله بهجت، ۳/۲۶٫

[۹] . مبدأ اعلی، محمد تقی جعفری، ۷۴٫

[۱۰] . مبدأ اعلی، محمد تقی جعفری، ۷۲٫

[۱۱] . مبدأ اعلی، محمد تقی جعفری، ۷۲

[۱۲] . انسان کامل، مرتضی مطهری، ۱۶۸٫

[۱۳] . بحار الأنوار، ۵۷/۱۹۷ ـ ۱۹۸٫ ‏

[۱۴] . ن. ک: بحارالانوار، ۵۷/ ۱۹۷٫رجال مرحوم نجاشی قدس سره، ۴۳۳/ شماره ۱۱۶۴٫

[۱۵] . ن. ک: بحارالأنوار، ۵۷/۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ رجال مرحوم نجاشی قدس سره، ۳۰۷/ شماره ۸۴۰٫

[۱۶] . خلاصه‏اى از سخن ابن عربى و شارح قیصرى در فص نوحى این است: إنّ قوم نوح فی عبادتهم للأصنام کانوا محقّین؛ لکونها مظاهر الحق کما أن العابدین لها کذلک؛ لأنّهم أیضاً کانوا مظهر الحقّ وکان الحقّ معهم بل هو عینهم، وکان نوح أیضاً یعلم أنّهم على الحق إلاّ أنّه أراد على وجه المکر والخدیعه أن یصرفهم عن عبادتها إلى عبادته، وإنّما کان هذا مکراً منه علیه السلام؛ لأنّه کان یقول لهم ما لم یکن معتقداً به، ویموه خلاف ما أضمره واعتقده؛ إذ کان عالماً وعلى بصیره من ربّه بأنّ الأصنام مظاهر الحق وعبادتها عبادته، إلاّ أنّه علیه السّلام أراد أن یخلصهم من القیود حتّى لا یقصروا عبادتهم فیها فقط بل یعبدوه فی کلّ معنى وصوره.

ولمّا شاهد القوم منه ذلک المکر أنکروا علیه وأجابوه بما هو أعظم مکراً وأکبر من مکره، فقالوا: لا تترکوا آلهتکم إلى غیرها؛ لأنّ فی ترکها ترک عباده الحقّ بقدر ما ظهر فیها، وقصر عبادته فی سائر المجالی وهو جهل وغفله؛ لأنّ للحقّ فی کلّ معبود وجهاً یعرفها العارفون سواء أکان ذلک المعبود فی صوره صنم أو حجر أو بقر أو جنّ أو ملک أو غیرها. رجوع شود به شرح قیصرى بر فصوص الحکم، فص نوحى ۱۳۶ ـ ۱۴۲، طبع قم، بیدار.

[۱۷] . شرح نهج البلاغه، علامه خویی، ۱۳/۱۷۷٫

[۱۸] . شرح نهج البلاغه، علامه خویی، ۱۳/۱۷۶٫

[۱۹] . لا شک أن هذا الاعتقاد کفر وإلحاد وزندقه ومخالف لضروری الدین.

[۲۰] . عروه الوثقى، ۱/۱۴۵، مسأله ۱۹۹٫

[۲۱] . ن. ک: به “تنزیه المعبود فی الرد على وحده الوجود” على احمدى، سید قاسم.

[۲۲] . رساله الانصاف، ملا محسن فیض کاشانی

[۲۳] . خاتمه مستدرک الوسائل، ۲ / ۶۰

[۲۴] . إحقاق الحق و إزهاق الباطل، ج‏۱، ص: ۱۸۴ ـ ۱۸۵٫

[۲۵] . ممد الهمم، حسن زاده، حسن، ۴۹۳

[۲۶] . فاحکم بالعلیه ولکن تصرف فیها بأنها التشؤن لا التوحید مثلا کما یقوله المعتزلی! اسفار، ‏۲/۳۰۱٫

[۲۷] . اثنی عشریه، شیخ حر عاملی ، ۴۴٫

[۲۸] . اصول الایمان، عبدالقاهر بغدادی اشعری، ۲۴۸

[۲۹] . الاساس لعقائد الاکیاس، ۷۰

[۳۰] . ممد الهمم، حسن زاده، حسن، ۶۰۷ – ۶۰۹٫

[۳۱] . جلد دوم تاریخ تصوف در اسلام از صفحه ۴۰۲ و ۴۰۳

[۳۲] . اسفار، ۷/۱۷۱٫

[۳۳] . اسفار، ۹ / ۲۷۸

[۳۴]. ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، دکتر دینانی، جلد ۲ ص ۳۴۳

[۳۵] . رساله فى الحدوث، ملاصدرا، ۲۴۲ ـ ۲۴۳٫

[۳۶].استوار نامه ص ۱۹۲

[۳۷]. فصلنامه عرفان ایران.

[۳۸] . عرفان ایران ش۷ ص۳۳٫

[۳۹] . عرفان ایران ش ۷ ص۳۴٫

[۴۰] . مناقب العارفین افلاکی، ۵۲٫

[۴۱] . مفاتیح الغیب، ملا صدرا، ۴۲؛ الشواهد الربوبیه فى المناهج السلوکیه، ملاصدرا، ۳۷۸؛ قال أبو یزید: «أخذتم علمکم میتا عن میت وأخذت عن الحی الذی لا یموت!» (التعلیقات على الشواهد الربوبیه، ملا هادی سبزواری، ۴۹۲).

[۴۲] . نفحات الانس، ۳۱؛ طرایق الحقایق، ۱/۸۰٫

[۴۳] . سفرنامه ابن بطوطه، ۲۶٫

[۴۴] . خاطرات مستر همفر، ۶۵٫

[۴۵]. إحقاق الحق و إزهاق الباطل، ‏۳۱ / ۵۶۲٫

[۴۶] . الذریعه، ج‏۱۵، ص: ۵۷

[۴۷]. تکمله امل الآمل، ص ۱۸۴

[۴۸] . ومن أقطاب هذا المقام عمر بن الخطاب وأحمد بن حنبل ولهذا قال صلى الله علیه [وآله] وسلم فی عمر بن الخطاب یذکر ما أعطاه الله من القوه یا عمر ما لقیک الشیطان فی فج إلا سلک فجا غیر فجک! فدل على عصمته بشهاده المعصوم و قد علمنا إن الشیطان ما یسلک قط بنا إلا إلى الباطل و هو غیر فج عمر بن الخطاب فما کان عمر یسلک إلا فجاج الحق بالنص فکان ممن لا تأخذه فی الله لومه لائم فی جمیع مسالکه و للحق صوله و لما کان الحق صعب المرام قویا حمله على النفوس لا تحمله ولا تقبله بل تمجه وترده لهذا قال صلى الله علیه و سلم ما ترک الحق لعمر من صدیق‏. (فتوحات مکیه؛ ۴/ ۲۰۰).

[۴۹] . ومنهم رضی الله عنهم المحدثون وعمر بن الخطاب رضی الله عنه منهم وکان فی زماننا منهم أبو العباس الخشاب‏. (همان؛ ۲/۲۱).

ووهبت فی ذلک الوقت مواهب الحکم حتی کانی اوتیت جوامع الکلم… ثم ایدت بروح القدس. (فتوحات؛ ۱/۳).

۲ . الاقطاب المصطلح علی ان یکون لهم هذا الاسم مطلقاً من غیر اضافه لایکون منهم فی الزمان الا واحد، وهو الغوث ایضاً وهو من المقربین وهو سید الجماعه فی زمانه، ومنهم من یکون ظاهر الحکم ویجوز الخلافه الظاهره کما حاز الخلافه الباطنه من جهه المقام کابی بکر وعمر وعثمان وعلی والحسن ومعاویه بن یزید وعمر بن عبدالعزیز والمتوکل ومنهم من له الخلافه الباطنه خاصه ولا حکم له فی الظاهر کاحمد بن هارون الرشید السبتی وکابی یزید البسطامی واکثر الاقطاب لا حکم لهم فی الظاهر. (فتوحات؛ ۲/۶).

[۵۲] . تذکره الاولیاء، ۱۶۴٫

[۵۳] . کیوان قزوینی؛ استوار نامه، ۹۵-۱۰۶٫

[۵۴] . لب اللباب، ۴۱٫

۱ . بحار الانوار، ۲۵/۱۱۲٫

[۵۶] . بحار الانوار، ۲۵، ۱۱۴٫

[۵۷] . بحار الانوار،۲۳/۷۸٫

[۵۸] . سید محمد حسین حسینی طهرانی؛ روح مجرد، ۴۰۳٫

[۵۹] . سید محمد حسین حسینی طهرانی؛ روح مجرد، ۵۹۱٫

[۶۰] . در کوی بی نشان ها، ۳۶-۳۸٫

[۶۱] . الکافی، ۱/۱۹۳٫

[۶۲] . بحار الانوار، ۸/۳۳۸٫

[۶۳] . سید محمد حسین حسینی طهرانی؛ روح مجرد، ۶۳۶-۶۳۷٫

[۶۴] . بحار الانوار، ۲۵/۱۷۱٫

[۶۵] . رجوع شود به “روح مجرد”: سید محمد حسین حسینی طهرانی، ۳۱۸ و پاورقی، ۴۳۵

[۶۶] . الطرائف، ‏۲ / ۵۱۵ ـ۵۲۰

[۶۷] . همان

[۶۸] . شرح الاشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ‏۳، / ۳۰۴؛ روضات الجنات،۶ / ۳۱۱٫

[۶۹] . روضات الجنات، ۶ / ۳۱۱ ـ ۳۱۵٫

[۷۰] . روضات الجنات، ۴ / ۱۲۲؛ هدیه الاحباب، ۲۰۶٫

[۷۱] . کشف الحق نهج الصدق، ۵۷٫

[۷۲]. کشف المراد، ۵۷٫

[۷۳] . رجوع شود به مستدرک سفینه البحار, جلد ۸٫

[۷۴] . کافى: ۱/۵۶٫

[۷۵] . مجله بازتاب اندیشه در مطبوعات، شماره های ۵۵ و ۵۶، گفت و گو با غلامحسین ابراهیمی دینانی، فصلنامه اشراق، ش ۱، پائیز ۱۳۸۳٫

[۷۶] . الشفاء،۴۵۱ ـ ۴۵۲٫

[۷۷] . ثواب الأعمال، شیخ صدوق رحمه الله، ۲۰۷؛ بحار الأنوار، علامه مجلسی رحمه الله، ۲۷ / ۲۳۲ ـ ۲۳۳٫

[۷۸] . رجوع شود به أعیان ‏الشیعه، ج‏۶، ص: ۲۷۲٫

[۷۹] . أعیان ‏الشیعه، ج‏۶، ص: ۲۷۱ ـ ۲۷۳

[۸۰] . تذکره المتبحرین، ص ۸۸۷

[۸۱] . اعلم أنه ما من شی‏ء فی العالم إلا وأصله من حقیقه إلهیه وسره من اسم إلهی وهذا لا یعرفه إلا الکاملون… قال الحلاج ما صحت الفتوه إلا لأحمد و إبلیس! کأنه قال هذان المظهران کل منهما کامل فی بابه متفرد فی شأنه أحدهما مظهر أسماء المحبه والآخر مظهر أسماء القهر… وهو مجمع الموجودات ومرجع الکل والجمیع مظاهر أسمائه ومجالی صفاته… فمن أمره ظاهرا بسجده آدم فی قوله: اسْجُدُوا لِآدَمَ، کان نهاه فی السر عن سجده غیره فألهمه وألقنه الحجه بقوله أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً، فافهم یا حبیبی هذه الکلمات وقد انتهت إلى ما یتبلد الأذهان عن درکها ویتحرک سلسله الحمقى والمجانین عن سماعها ویشمئز قلوبهم عن روائحها کاشمئزاز المزکوم عن رائحه الورد الأحمر والمسک الأذفر وتنبه لما قیل إن نور إبلیس من نار العزه لقوله تعالى خَلَقْتَنِی مِنْ نار ولو أظهر نوره للخلائق لعبدوه (مفاتیح الغیب، ۱۷۲ـ ۱۷۳).

[۸۲] . الدروس، شهید اول، ۲ /۲۷۰

[۸۳] . الدروس، شهید اول، ۲ / ۲۷۵ ـ ۲۷۶

[۸۴] . شرح فارسى تجرید الاعتقاد، ۵۵۷٫

[۸۵] . الدروس، شهید اول، ۱ / ۴۵

[۸۶] . رجوع کنید به حقایق الایمان، تألیف مرحوم شهید ثانی، نشر کتابخانه آیت الله مرعشی رحمه الله، ۱۵۹ ـ ۱۶۳

[۸۷] . کلیات شیخ بهائی، شیر و شکر،‌ ص ۲۹

[۸۸] . جنتان مدهامتان، جنت ۱، صفحه ۲۹٫

[۸۹] . ج‏۴، ص: ۴۹۵ ـ ۴۹۷

[۹۰] . الذریعه إلى‏تصانیف‏ الشیعه، ج‏۱۰، ص: ۲۰۷

[۹۱] . پایگاه الکترونیکی حوزه: آذر و دی ـ بهمن و اسفند ۱۳۷۷، شماره ۸۹ و ۹۰، پدید آورنده: علی اکبر ذاکری، وابسته به مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی؛ نشریه: حوزه، شماره: ۸۹٫

[۹۲] . روح مجرد، سید محمد حسین تهرانی، ۴۰۵٫

[۹۳] . بحار الأنوار، ۵۴ / ۳۵۴٫

[۹۴] . بحار الأنوار، ۵۶ / ۲۱۵٫

[۹۵].بحار الأنوار، ۶۴ / ۱۲۲٫

[۹۶] . بحار الأنوار، ۷۰ / ۳۲۹٫

[۹۷] . اثنا عشریه، ۲۲

[۹۸] . بحار الأنوار، ج‏۴۹، ص: ۲۷۶٫

[۹۹] . بحار الأنوار، ۴۷ / ۲۳۳

[۱۰۰] . عرفان و تصوف، داود الهامی، ص ۳۱۶

[۱۰۱] . دستهای ناپیدا، خاطرات مستر همفر، صفحه ۶۴، نشر گلستان کوثر.

[۱۰۲] . رسول جعفریان، maghal.com/bank/?p=117

[۱۰۳] . کتاب راه انقلاب، جلد ۱، ابعاد علمی شخصیت حضرت امام خمینی (ره)، علی دوانی.

[۱۰۴] . شرح قیصری، ۱۰۸ ـ ۱۱۲؛ شرح خواجه محمد پارسا، ۷۵ ـ ۸۱٫

[۱۰۵] . فصوص‏الحکم، فص شیثی، ۱۱۱، طبع بیدار.

[۱۰۶] . فتوحات، ۲/۶٫

[۱۰۷] . فتوحات مکیه، ۳٫

[۱۰۸] . فصوص‏ الحکم، ۱۶۳٫

[۱۰۹] . فصوص الحکم، ۱۳۰، فتوحات، ۳/۵۳۲٫

[۱۱۰] . فتوحات، ۱/۲۸۲؛ ۴/۲۸۰٫

[۱۱۱] . فتوحات مکیه، ۲/ ۸؛ ۱۱/۲۸۷٫

[۱۱۲] . فتوحات مکیه، ۱/۳۳۴، سطر ۱۹٫

پیشنهاد ما به شما

قضـا و قدر و تاثیر دعـا در آن. استاد شیخ رضا برنجڪار. استاد شیخ مهدے زمانی.

˼ گفتمـان معرفـت ˹ـٖٖـٖٖٖـٖٖٖـٖٖٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖـٖٖـٖـٖٖـٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖـٖٖـٖـٖٖـٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖـٖٖـٖـٖٖٖـٖٖـٖٖٖـٖٖٖـٖٖٖٖٖـٖٖٖٖـٖٖٖـٖٖـٖ ↵واحد پژوهش‌مرڪز‌تحقیقات‌اسلامی‌برگزارمی‌ڪند:«ششمین دورہ از نشست‌هاے علمی گفتمان معرفت در شب‌هاے ماہ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


Question   Razz  Sad   Evil  Exclaim  Smile  Redface  Biggrin  Surprised  Eek   Confused   Cool  LOL   Mad   Twisted  Rolleyes   Wink  Idea  Arrow  Neutral  Cry   Mr. Green