صوت سخنرانی:
سخنران: دکتر وحید باقرپور کاشانی
𑁍 ┈┈ 𑁍 ┈┈ 𑁍 ┈┈ 𑁍 ┈┈ 𑁍
•دانلود کلیپ، pdf و صوتِ سخنرانی با کلیک روی عبارات زیر:
اشرافعلمیامامحسنعسکریبهضمیرانسانها
┓ 🖌┏؛
┛┗؛ اشراف علمی امام حسن عسکری علیهالسلام به ضمیر انسانها ↓📋 › ؛
جمعی در خصوص در امامت ائمهی معصومین شک داشتند! میگفتند از کجا بفهمیم امام هستند!
با خود میگفتند که اگر ایشان امام هستند، باید از بطن و کتم من باخبر باشد بداند در ذهن من چیست! در قلب من چیست!
مثلاً من دوست دارم که این آقا الان این کار را انجام دهد! اگه واقعاً میخواهد به من اتمام حجت کند، این کار را باید انجام بدهد تا من بفهمم ایشان امام هستند یا امام نیستند!
در صفحهی ۱۴۹ کرامت ۲۵ (کتاب مدینهالمعاجز، اثر سید هاشم بحرانی، ج۵):
«حسنبن سهل از محمدبن حسن میگوید: روزی حاکم برای بازدید از بصره از سامرا خارج شد. امام حسن عسکری علیهالسلام او بدرقه کردند و برگشتن ایشان به طول کشید. پس منتظر ایشان ماندیم. وقتی برگشت و به ما رسید ایستاد و یکباره دست مبارک خود را بالا برد و آن را روی کلاهخود خود گذاشت و سپس دست دیگر خود را بالا برد و کلاه خودش را از سر خویش برداشت و روی مردی از منافقین که در مقابلش بود، تبسم ملیحی کرد.»
اول یک دستشان را گذاشتند، بعد با همان دوباره کلاه را برداشتند و به طرف مقابل هم یک تبسمی کردند. یک وقت تا آن فرد دید برگشت گفت:
«گواهی میدهم تو حجت خدا و بهترین آفریدهی ایشان در زمان هستی».
عجب! این آقا مگر چه کار کرد؟!
یک دست روی کلاهخود خودش گذاشت، دوباره با دست دیگه کلاهخودش را برداشت به روی شما خندید!
این به یکباره منقلب شد و گفت شما حجت خدا هستی! و امام میدانستند که اینها منافق هستند، یعنی به ظاهر اطراف امام بودند، اصلاً امام را قبول نداشت!
«راوی میگوید وقتی امام رفت نزدش رفتم و علتش را پرسیدم و گفتم تو که امام را قبول نداشتی! چطور همچین چیزی را اقرار کردی؟
گفت: من به ولایت و امامت این آقا شک داشتم. با خودم گفتم اگر ایشان برگشت و کلاهخودش را از سرش برداشت به همین حالتی که برداشت، من به ولایت و امامت ایشان ایمان آوردم. سپس دیدم این آقا آمد همان کار را کرد، کلاهخود را برداشت و بعد هم خندید».
یعنی امام آن چیزی که در نهاد این بود و این با خودش بالا و پایین میکرده که اگر اینچنین اتفاقی بیافتد و ایشان حجت خدا است، باید درون من را بداند! و امام هم چون اشراف دارد نسبت به او، میداند!
امام مرده و زنده ندارد؛ و جالب این است که روح امام چه در کالبد این جسد عنصری و مادی باشد چه نباشد، روحش اشراف دارد!
گاهیاوقات حرم حضرت رضا علیهالسلام میریم – انشاءالله توفیق شود – حرم آقا حسینبنعلی علیهالسلام میرویم، حرم آقا علیبنابیطالب علیهالسلام میرویم، وقتی با حضرت، افراد مختلف هر کسی کنار ضریح، خانم یکجور! آقا یکجور! بچه یکجور! پیرمرد یکجور! پیرزن یکجور! آرام هر کسی در ذهنش با امام صحبت میکند! اصلا گاهی در حرم نیست! از دور با امام حسین علیهالسلام صحبت میکند!
آقا ابیعبدالله و ائمهی معصومین علیهمالسلام اشراف و احاطه به تمام آن چیزی که در ذهن، بطن، کتم، قلب و در وجودتان دارد، امام همهی اینها را میداند!
یعنی اشراف و احاطهی علمی امام به این صورت است!
یک نمونهی دیگر:
در صفحهی ۱۷۲ در این خصوص که امام چگونه نسبت به ضمیر آگاهی دارد:
«یحییبن مرزبان میگوید که روزی به مردی برخورد کردم که آن مرد به من گفت: من به ولایت و امامت حسنبن علی العسکری شک دارم و پسر عمویی داشتم که مرا به ایمان آوردن به ولایت و امامت ایشان دعوت میکرد، ولی من ایمان نیاوردم. تا وقتی روزی با خود گفتم هرگز ولایت و امامت این آقا را قبول نمیکنم تا وقتی که نشانه و معجزهای را به من نشان بده!
روزی برای حاجتی و کاری به سرِّ مَن رَأیٰ (سامرا) رفتم.
در آن وقت امام حسن عسکری علیهالسلام را دیدم که سوار اسبی بود. با خود گفتم هنگامی که ایشان نزد من برسد و کلاهش را بردارد و به آنچه در دلم گفتم حرف بزند، به امامت ایشان من اقرار میکنم».
ببینید شاید بگویید کلاه یک چیز متعارفی بوده، اما معمولاً کلاه را در نمیآورند. گاهیاوقات مثلاً در جنگهای مختلف که اینها آمادهباش یا محافظ بودند، کلاه سنگین بوده، به این صورت نبوده که مثل این کلاههای معمولی بردارند و بگذارند! کلاه یک چیز خاصی بوده که طرف اینگونه خواسته!
مثلاً دستش را بلند کند متعارف است؛ بنشیند یا بلند شود متعارف است؛ بخندد متعارف است؛ اما کلاه برداشتن برای یک نفری که در آن حالت رزمی بوده، یک چیز غیر متعارف است! لذا این را از حضرت خواستند.
«وقتی نزد من رسید کلاه خودش را برداشت، چشمان ایشان برق زد و سپس فرمود ای فلانی! عموزادهات را در چه حالی گذاشتی؟ به ایشان گفتم که عموزادهام را آدم صالح و نیکوکاری میبینم. فرمود: دیگر با او در مورد امامت و ولایت من مناظره و مجادله نکن. راوی میگوید در همان لحظه به ولایت و امامت آقا ایمان آوردم و اقرار کردم و اعتراف کردم».
دکتر وحید باقرپور کاشانی