به خـــدا قســم! از عــمویــم جــدا نــمیشـــوم …
♥●•٠·˙
■ نوشتهاند حسنبنعلى علیهالسلام چند پسر داشت که اینها همراه اباعبدالله آمده بودند. یکى از آنها «قاسم» بود. امام حسن علیهالسلام پسر ده سالهاى دارد که آخرین پسر ایشان است، و این بچه شاید از پدرش یادش نمیآمد چون وقتى که پدرش از دنیا رفت گویا چند ماهه بوده است، در خانه حسین بزرگ شد.
■ اباعبدالله به فرزندان امام حسن خیلى مهربانى میکرد، شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانى مىکرد چون آنها یتیم بودند و پدر نداشتند. این پسر اسمش عبدالله و خیلى به آقا علاقهمند است، و آقا به زینب سپرده است که تو مواظب بچهها باش، و زینب دائما مراقب آنهاست. یک دفعه زینب متوجه شد که عبدالله از خیمه بیرون آمده است و میخواهد برود پیش عمویش حسینبنعلى علیهالسلام.
■ زینب دوید او را بگیرد، او فریاد کرد: «و الله لا افارق عمى» به خدا قسم که من هرگز از عمویم جدا نمیشوم!
آن طفل میدود، زینب میدود…
■ آنگاه خود را به عموی خود رساند و به ابجربنکعب که شمشیرش را بلند کرده بود تا بر حسین علیهالسلام فرود آورد، گفت:« ای پسر زن ناپاک، عمویم را میکشی؟» و دست خویش را سپر کرد. شمشیر، دست او را قطع کرد و بر زمین انداخت.
عبدالله فریاد زد: «عموجان!»
■ حسین علیه السلام، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند و فرمود:
« فرزند برادرم! بر این مصیبتی که به تو رسیده است شکیبا باش و آن را نیک بشمار. خداوند تو را به پدران شایستهات ملحق میکند.»
در این هنگام، حرمله تیری به سوی آن کودک انداخت و او را در آغوش عموی خویش به شهادت رساند…
+ [لهوف سیدبنطاووس، ص۱۴۶]
■ ■ ■
اگرچـه آخریـن یـار عمـویی / ولی نـزد خدا بـا آبـرویی
دوباره حرمله میآید از راه / دوباره روضهی تیر و گلویی
الـسـلام علی الـحسین ♥
و علی علیّ بنالحسین ♥
و علی اولــاد الحـسیــن ♥
و علی اصحـابالحسیـن ♥